شفاف نیوز

شفاف سازی مسایل سیاسی

شفاف نیوز

شفاف سازی مسایل سیاسی

دانشجویان ، کروبی را از دانشگاه شریف اخراج کردند

دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف با سر دادن شعارهایی علیه کروبی، وی را از این دانشگاه اخراج کردند.
عصر دیروز که مهدی کروبی برای شرکت در مجلس ختم پدر محمدرضا عارف معاون اول دولت خاتمی قصد ورود به مسجد دانشگاه شریف را داشت، دانشجویان این دانشگاه با سردادن شعارهایی نظیر «فتنه گر برو بیرون»، «منافق برو بیرون » و «دانشگاه جای فتنه گران نیست » مانع ورود وی به مسجد دانشگاه صنعتی شریف شدند.
مهدی کروبی که وضع را چنین دید از حضور در مجلس ختم خودداری کرد و از دانشگاه صنعتی شریف خارج شد.
یکی از دانشجویان در خصوص علت این اقدام دانشجویان تأکید کرد که یک سال فتنه انگیزی و وارد آوردن خسارات بسیار به اموال عمومی و همچنین چنگ انداختن به حیثیت نظام مقدس جمهوری اسلامی و ... از جمله دلایل مخالفت دانشجویان با ورود کروبی به مسجد دانشگاه صنعتی شریف بوده است.
پس از جلوگیری «دانشجویان» از حضور کروبی در مراسم ختم پدر عارف، سعید شریعتی، عبدالله رمضان زاده و همچنین چهره هایی چون مهرعلیزاده، کمال خرازی، موسوی لاری، غفوری فرد، مرتضی حاجی، حجت الاسلام یونسی و مجید انصاری در این مراسم حضور یافتند.

درجلسه مشترک هاشمی، جاسبی و موسوی چه گذشت؟!!!

یک خبر موثق حکایت از آن دارد که روز چهارشنبه 2/4/89،  موسوی در جلسه هیئت موسس دانشگاه آزاد که در دفتر آقای هاشمی رفسنجانی و در محل مجمع تشخیص مصلحت نظام تشکیل شده بود، شرکت کرده است.
 به گزارش کیهان بعد از ورود وی به جلسه، آقای قمی به وی اعتراض کرده و می گوید براساس مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی شما دیگر عضو نیستید و موسوی می گوید، می دانم که عضو نیستم ولی با اصرار فراوان آقای جاسبی در جلسه شرکت کرده ام. در ادامه این گفت وگو، آقای هاشمی رفسنجانی، ضمن تمجید از مهندس موسوی ابراز می دارد حالا که ایشان آمده است، بهتر است که در جلسه بماند!!
در این جلسه که یک روز بعد از اعتراض گسترده دانشجویان به مصوبه غیرقانونی 134 نماینده به نفع دانشگاه آزاد، تشکیل شده بود، آقای هاشمی رفسنجانی می گوید «ما وقتی می خواستیم این دانشگاه را تاسیس کنیم پنج شش نفر بودیم که رفتیم به ثبت شرکت ها و اینجا را به ثبت رساندیم و از جهت قانونی و قانون ثبت شرکت ها، مالک محسوب می شویم و در صورت فوت ما فرزندان ما می توانند برای تصاحب دانشگاه اقدام نمایند. ما طبق قانون ثبت شرکت ها مالک هستیم و می توانیم این مال را وقف کنیم و اگر وقف را باطل کنند ممکن است فرزندان ما نسبت به مالکیت دانشگاه اقامه دعوی کنند!! آقای دکتر جاسبی هرجا می رود با استقبال گسترده دانشجویان و اساتید روبرو می شود و جمعیت زیادی به استقبال ایشان می آیند و از ایشان حمایت می کنند!! آقای جاسبی می گوید که ایشان در اوج محبوبیت!! است!»
آقای رفسنجانی در ادامه به پیشنهاد آقای جاسبی اشاره کرده و در توضیح این پیشنهاد می گوید؛
«پیشنهاد مشخص آقای جاسبی این است که به تعدادی که شورای عالی به هیئت امنا افزوده است به همین تعداد از سوی ما به هیئت امنا افزوده شود که اگر این اتفاق بیفتد مشکل حل می شود و مسائل همینطور می ماند.»
در این جلسه آقای جاسبی اظهار می دارد که «اگر وقف دانشگاه آزاد به نتیجه برسد، همه چیز در اختیار هیئت موسس باقی می ماند و اگر تعداد هیئت امنا هم افزایش یابد ما از جهت تعداد آرا در اکثریت هستیم و هیچ مشکلی پیدا نمی شود... من دیگر مسئول نخواهم بود اما در هیئت موسس شرکت می کنم و یک دفتر هم در دانشگاه آزاد خواهم داشت.» آقای جاسبی درباره رئیس آینده دانشگاه آزاد می گوید «تعدادی افراد همسو معرفی می کنیم که هرکدام انتخاب شوند برای ما فرق چندانی ندارد».
گفتنی است علاوه بر اظهارات و نقشه های غیرقانونی مورد اشاره برای مالکیت دانشگاه آزاد و تصاحب مبلغ نجومی 250 هزار میلیارد تومانی بیت المال که نه فقط درخور تقبیح بلکه شایسته پیگیری قضایی و جلوگیری از حیف و میل آشکار بیت المال است، حضور مهندس موسوی در این جلسه نیز معنی دار تلقی می شود، چرا که وی به عنوان عامل مستقیم سرویس های اطلاعاتی آمریکا، اسرائیل و انگلیس و ایفای نقش ستون پنجم دشمنان بیرونی و ده ها و صدها جنایت و خیانت، بایستی به محاکمه و مجازات کشیده شود و حال آن که از سوی آقای جاسبی و با حمایت آقای رفسنجانی به جلسه هیئت موسس دانشگاه آزاد دعوت شده است!! انتظار آن است که دستگاه قضایی مسئولیت قانونی و شرعی و ملی خود را در برخورد جدی با این خیانت آشکار، فراموش نکند. که مخصوصا با توجه به شخصیت برجسته و دلسوز آیت الله آملی لاریجانی امید است از این توطئه پیشگیری شود.


واکاوی وقایع 6 تیر 60

ناشنیده های محافظ رهبر انقلاب از ترور 6 تیر

همشهری در ویژه نامه ای به مناسبت سالگرد ترور نافرجام رهبر انقلاب نوشت:«محسن جوادیان» ده سال تمام هم گام و هم نفس مقام معظم رهبری در بسیاری ازعرصه ها، از جبهه های نبرد گرفته تا محراب نماز جمعه و دوران مسئولیت ریاست جمهوری و رهبری بوده و شنیدنی های فراوانی از مولای خویش در سینه دارد .اوبه هنگام سخن گفتن از همراهی آقا غرق در غرور و سرور می شود و گاه که خاطرات تلخ زخم خوردن آقا را وا می گوید بغض، گلویش را می فشارد و حزن، چهره اش را درمی نوردد. آنچه می خوانید تلخ و شیرین خاطرات محسن جوادیان است از پیش و پس- و البته متن- واقعه 6 تیر 60
بی تردید رویداد ششم تیرماه 60 در بستر رویاروئی جریان خط امام با بنی صدر و منافقین اتفاق افتاد، مایلیم که در آغاز سخن خاطرات شما را به طور مشخص در مورد نقش مقام معظم رهبری در به حاکمیت رسیدن جریان خط امام و شکست جریانات التقاطی و لیبرالیستی بشنویم.

در ماه های اولیه سال 60 با روشن شدن تدریجی ماهیت بنی صدر، فاصله بسیاری از نیروهای انقلاب با او زیاد شد و ادامه همین روند به عزل او از فرماندهی کل قوا از سوی حضرت امام منجر گردید. قبل از روی دادن این واقعه من خودم از آقا (مقام معظم رهبری) شنیدم که از قول امام نقل می کردند که ایشان در یکی از جلساتی که با حضور مسئولین در محضرشان تشکیل شده بود فرموده بودند: «بنی صدر با این رفتاری که دارد خودش باعث سرنگونی خودش می شود». علاو بر این یک بار دیگر هم آقا نقل می کردند که ما یک روز که در محضر امام بودیم از کارشکنی و اخلال بنی صدر در پیشرفت امورجنگ و همچنین به تنش کشیدن فضای سیاسی کشور توسط او به شدت شکایت کردیم اما حضرت امام با یک آرامش و طمأنینه ای درجواب ما تنها فرمودند: «صبر کنید». به هرحال کم کم با ادامه این وضعیت بحث مطرح شدن عدم کفایت سیاسی بنی صدر دربین نمایندگان مجلس جدی شد. به یاد دارم روز قبل از مطرح شدن بحث کفایت سیاسی در مجلس بسیاری از نمایندگان نزد آقا می آمدند و وقت خودشان را به ایشان می دادند. خاطرم هست بعد از نفر سومی که از نمایندگان خدمت ایشان آمد، وقتی که به ایشان داده شده بود به یک ساعت ونیم رسیده بود لذا ایشان فرمودند که دیگر کافی است و وقت کس دیگری را نپذیرفتند. در واقع ایشان به لحاظ توانمندی در جمعبندی مطالب و نیز قدرت بیان، در مجلس اول از یک نوع محوریتی برخوردار بودند و همین موجب شده بود که دراین مقوله مهم بسیاری از نمایندگان مایل باشند تا وقت خودشان را به ایشان بدهند. پس از جلسه آنروز به اتفاق آقا به ساختمان روزنامه جمهوری اسلامی آمدیم و ایشان حدود 5-4 ساعت مشغول جمع آوری مدارک لازم و تدوین و تنظیم نطق فردا بودند. حتی وقتی شب به اتفاق ایشان به منزلشان رفتیم ایشان آن شب را نخوابیدند و همچنان مشغول انجام این کار بودند. وقتی من سحرگاه آنروز وقت نماز از خواب بلند شدم دیدم که برق اتاق ایشان همچنان روشن است و معلوم شد که آن شب را ایشان بیدار و مشغول تدارک نطقشان بوده اند. به هرحال ایشان در روز بررسی کفایت سیاسی، سخنرانی بسیار مستند و غرائی درمورد کارشکنی ها و نقش منفی بنی صدر در روند وقایع سیاسی کشور و نیز در جریان جنگ ایراد کردند که بسیار نافذ و مؤثر واقع شد. یادم هست وقتی بعد از رأی گیری نتیجه اعلام شد جمعیت حاضر اعم از نمایندگان و مردم مشتاقی که مذاکرات مجلس را تعقیب می کردند آن چنان تکبیری گفتند ،که صحن مجلس تکان خورد. قبل از آن تاریخ هم ایشان در افشای جریان نفاق نقش بارزی داشتند. یادم هست روز 14اسفند 59، تجمعی که بنی صدر در دانشگاه تهران برگزار کرد به درگیری شدید منجر شد. ما به اتفاق آقا در دفتر امام جمعه تهران در ستاد نمازجمعه (که آن موقع روبروی کلانتری مرکزی قرار داشت) بودیم. در آنجا مرتبا برای ایشان خبر می آوردند که در دانشگاه چه می گذرد. ایشان با کمال آرامش و متانت گوش می دادند. یکی از ویژگی های ایشان این است که در این گونه مواقع بسیار آرام و با طمأنینه هستند و اصلا اثری از اضطراب یا تصمیمات شتابزده در رفتارشان مشاهده نمی شود. ما آن شب را در همان دفتر ماندیم و فردا صبح که جمعه بود به اتفاق ایشان برای نمازجمعه به دانشگاه تهران رفتیم. واقعا خطبه نماز جمعه آن روز ایشان موجب تجدید و تقویت روحیه بسیاری از نیروهای انقلابی و خط امامی شد و اثر واقعه روز قبل را تا حد زیادی در روحیه این نیروها از بین برد. علاوه بر اینها ایشان در جلساتی که در سطح مسئولین نظام به ویژه جلساتی که در محضر حضرت امام(ره) برای بررسی مسائل مهم جاری کشور علی الخصوص جنگ تشکیل می شد، نقش بسیار روشنگرانه ای داشتند. خوب است بدانید در جلساتی که مسئولین مرتبط با جنگ از جمله بنی صدر در محضر حضرت امام تشکیل می دادند امام پس از شنیدن سخن همه، و در پایان رو به آقا می کردند و می فرمودند: «آقای خامنه ای، شما بفرمائید». یعنی به لحاظ علاقه و اعتمادی که به ایشان داشتند گزارش ایشان از وضعیت جنگ را به عنوان ختام و جمعبندی تمامی خبرها و گزارشات می شنیدند. خود آقا برای ما نقل کردند که قبل از شکسته شدن حصرآبادان با تعدادی از مسئولین اجرائی و نظامی از جمله بنی صدر در محضر امام بودیم. من در آن جلسه از کارشکنی بنی صدر در عدم ارسال تجهیزات به جبهه ها گله کردم و گفتم: هنوز بخشی از تجهیزات نظامی که رژیم گذشته آنها را انبار کرده، رو نشده است. از جمله یک توپ 203 خیلی پرقدرت که توان انفجاری و تخریبی بسیار بالائی دارد و الان واقعا در جبهه ها مورد نیاز است... در این لحظه یکی از حاضران گفت: ظاهرا تعدادی از این توپها از انبار خارج شده و در راه جبهه است.. من بلافاصله گفتم: نه خیر هنوز حتی از انبارها تکان هم نخورده و این گزارش نادرست است. در این لحظه امام با بنی صدر به لحاظ این کارشکنی هایش برخورد تندی کردند و دستور دادند که سریعا این توپها به مناطق جنگی ارسال شود که انصافا ارسال این تجهیزات در موفقیت عملیات شکست حصر آبادان نقش تعیین کننده ای داشت.
آیا منافقین پس از به بن بست رسیدن در ساختار سیاسی نظام به ترور روی آوردند یا پیش از آن نیز سودای ترور چهره های طیف خط امام از جمله مقام معظم رهبری را در سر داشتند؟
به نظر من اینها قبل از آن تاریخ به ترور به عنوان یک راه حل فکر کرده بودند و از همین بابت هم بسیاری از عوامل و وابستگان به خود را به دستگاههای مهم نظام نفوذداده بودند. در مورد آقا هم اینها قبل از اینکه به صورت رسمی از سوی نظام طرد شوند، به شکل مخفی و مرموز، به فکر ترورایشان بودند. مثلا به دفعات پیش می آمد که در مسیر تردد ایشان به سوی نمازجمعه بمب می گذاشتند اما هر بار با لطف الهی و به شکلی غیرمنتظره توطئه آنها بی اثر می شد. خاطرم هست یک روز جمعه که ایشان را برای نماز به دانشگاه آوردیم پس از اینکه ایشان در جایگاه مستقر شدند و خطبه ها را شروع کردند یکی از فرماندهان وقت سپاه- آقای جبروتی- سراسیمه خودش را به من رساند و گفت: در راه که می آمدید به مشکلی برنخوردید؟ مسأله ای پیش نیامد؟ گفتم: نه گفت: در مسیرتان بمب گذاری شده بود، شما از کدام مسیر آمدید؟ من گفتم: از فلان مسیر. ایشان نفس راحتی کشید و گفت: پس مسیر عوض کرده اید و از مسیر همیشگی نیامده اید. به جبهه هم که می رفتیم بعضاً می دیدیم که به شکل سوال برانگیزی محل حضور و تردد ایشان لو می رود، می فهمیدیم که کارستون پنجم دشمن است. می دانید که آقا نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند و با اجازه ایشان تقریباً از یکشنبه هر هفته تا پایان هفته در خطوط مختلف جبهه حضور داشتند و بر روند امور جنگ نظارت می کردند. ما جمعه ها ایشان را به تهران می آوردیم و ایشان سریع لباس عوض می کردند و نمازجمعه را می خواندند. به یاد دارم که در یکی از بازدیدهای ایشان از گردان های سپاه در سوسنگرد، جلسه 3 ساعته ای با رزمندگان این گردان داشتند که به نمازظهر ختم شد و ایشان در همان محدوده به نماز ایستادند. در همان لحظات ناگهان ما دیدیم دشمن محدوده حضور ایشان را زیر آتش گرفت. معلوم شد که حضور ایشان در منطقه توسط ستون پنجم لو رفته است. از یک طرف ما می دیدیم که خط آتش هر لحظه دارد به ایشان نزدیک می شود و از طرف دیگر هم به لحاظ رفتارشناسی که از آقاسراغ داشتیم می دانستیم که به هیچ وجه نمی شود به ایشان گفت که شما نماز اول وقت را عقب بیندازید. به هر حال با اضطراب زیاد صبر کردیم تا ایشان سلام نماز را بدهند و ایشان را سریع سوار ماشین کنیم و از منطقه دور شویم. البته ما هر قدر به ماههای اول سال 60 نزدیک می شدیم سطح تهدیدها علی الخصوص تهدیدهای تلفنی بیشتر می شد اما آقا اعتبار چندانی برای این تهدیدها قائل نبودند. به خاطر دارم که در همان ایام، یک روز که ما ایشان را به مجلس برده بودیم، وقت ظهر و ناهار من زودتر از غذاخوری بیرون آمدم به یکباره دیدم که ایشان در پارکینگ مجلس ایستاده اند عرض کردم؛ آقا امروز زودتر از ساعت مقرر بیرون آمدید. فرمودند: می خواهم بروم منزل. گفتم: پس بایستید تا من بچه ها را خبر کنم. فرمودند: نه. من دیدم اگر بخواهم بروم سایرین را خبر کنم، ایشان خودشان به تنهائی خواهند رفت. بنابراین آن روز به تنهائی آقا را سوار ماشین کردم و به منزل بردم، این در اوج ترورها بود. خاطره دیگری که از آن ایام دارم این است که ایشان چند روز قبل از ترورخودشان قرار بود که در مجلس شب هفت شهید چمران در مدرسه عالی شهید مطهری سخنرانی کنند. ایشان از جبهه برگشتند و به حمام رفتند- آقا در آن تاریخ و تامدتها بعد به حمام عمومی محل می رفتند- بنای ایشان هم این نبود که در رفتن به جایی صبر کنند تاهمه اعضاء تیم حفاظت جمع شوند تا ایشان با آنها بروند. آن روز مرحوم نظران زودتر از موعد جمع شدن بچه ها با یک وانت آمد و آقا جلوی همان وانت نشستند و ما هم به همراه همان عده ای که آمده بودند پشت وانت سوار شدیم و به طرف مدرسه شهید مطهری به راه افتادیم. آن روز مسجد به شدت شلوغ بود آقا سخنرانی کردند و پس از سخنرانی جمعیت در مسجد دور ایشان را گرفتند. البته اکثریت افرادی که دور ایشان جمع می شدند از علاقمندان و مشتاقان بودند اما به هر حال عناصر مغرض و با سوء نیت هم در میان آنها بودند. من آنروز همانطور که با دقت و تلاش مراقب ایشان بودم دیدم یک نفر برای نزدیک شدن به آقا با مشت به من می زند. من توجهی نکردم و سرانجام آقا را از میان جمعیت بیرون آوردیم و به منزل بردیم. در منزل من به ناگاه متوجه شدم که شلوارم از پایین پا با تیغ پاره شده و پای چپم دچار خونریزی شده است. آقا آمدند و نگاه کردند، فرمودند: چه شده؟به شوخی گفتم: آقا یکی از کسانی که اطراف شما جمع شده بودند به ما ابراز لطف کرده است! در مجموع ایشان سعی داشتند تا پاسدارها خیلی اذیت نشوند و بر همین اساس حتی گاهی اوقات بدون اطلاع محافظین، تنها از خانه خارج می شدند.
طبیعتاً سوال بعدی ما سوال از چند و چون واقعه ترور رهبرمعظم انقلاب در ششم تیر ماه 60 است.
آقا در سال 58 و 59 هرهفته شنبه ها بین نماز ظهر وعصردرمسجد حاج ابوالفتح در میدان قیام تهران برای جوانان برنامه سخنرانی و پاسخ به سوالات داشتند. البته گاهی اوقات هم این برنامه دردانشگاه بود. ایشان علیرغم اشتغالات و گرفتاری های گوناگون همیشه مقید بودند تا با جوانان جلسه داشته باشند. همین چیزی که هنوزهم درسیره ومنش ایشان وجود دارد. برخی ازآقایان آمدند و پیشنهاد دادند که این جلسه را سیار کنید تا تعداد بیشتری از جوانان بتوانند استفاده کنند. آقا به این لحاظ که مکان جلسه برایشان مهم نبود پذیرفتند. قرارشد که اولین جلسه درمسجد ابوذر برگزار شود که 2 هفته برگزاری آن به تأخیر افتاد. علت تأخیرهفته اول این بود که به آقا خبر برگزاری جلسه را درست نداده بودند. جلسه دوم هم که خورد به جلسه بررسی کفایت سیاسی بنی صدر درمجلس و روز 6 تیرماه جلسه سومی بود که قراربود ایشان درآن شرکت کنند. البته همین تبلیغ محل جلسه و عدم برگزاری آن درطول 2 هفته فرصتی دراختیارمنافقین قرارداد تا بتوانند به خوبی برای روز6 تیرماه برنامه ریزی کنند.
از روحیات آقا در روز ترور و برنامه هائی که در آن روز قبل از روی دادن ترور داشتند برای ما بگوئید؟
ما آنروز صبح به اتفاق آقا خدمت امام رسیدیم. طبق برنامه ای که ایشان داشتند اول یا آخرهرهفته برای ارائه گزارشات جنگ خدمت امام می رسیدند. به هر حال ما آنروز ایشان را به جماران بردیم، آقا تشریف بردند داخل و ما پشت در نشسته بودیم. جلسه که تمام شد آقا با یک روحیه بازو شادی بیرون آمدند. خیلی سرحال بودند. من به ایشان عرض کردم آقا اجازه هست به دستبوس امام برویم؟ ایشان فرمودند: بروید. خیلی خوشحال شدیم و با اکیپ بچه ها خدمت امام رفتیم و پس ازدستبوسی سریع برگشتیم. پس ازملاقات به طرف مسجد ابوذرحرکت کردیم. آن روز خلبان شهید بابایی هم همراه ما بود. ایشان درمسیر گزارشات پروازی خودش را به آقا می داد. ایشان گزارش می داد و آقا هم با دقت گوش می کردند چون همانطور که عرض کردم ایشان نماینده امام درشورای عالی دفاع بودند و گزارشات و وقایع جنگ را با دقت جمع آوری و جمع بندی می کردند و خدمت امام ارائه می کردند. حول و حوش نیم ساعت یا 3 ربع مانده به ظهر بود که به مسجد ابوذر رسیدیم. این مسجد چندان وسیع نیست اما شبستان آن از حیاطش بزرگتر است. وقتی وارد مسجد شدیم بچه ها محیط را یک مقدار کنترل کردند. البته آن زمان سیستم حفاظت از شخصیت ها به شکل امروزی چندان تکامل پیدا نکرده بود. نه ما آموزش زیادی دیده بودیم و نه تجهیزاتی دراختیار داشتیم. لذا امکان عمل به تمامی ریزه کاری های حفاظتی از قبیل چک کردن محل، قبل ازحضورآقا وجود نداشت. به هرحال هم آقا تجدید وضو کردند و هم بچه ها. نماز ظهر به امامت ایشان خوانده شد و ساعت دوازده و نیم سخنرانی را آغاز کردند. من سمت راست تریبون و یکی دیگر از بچه ها سمت چپ تریبون نشستیم. پس از سخنرانی پاسخ به پرسشها شروع شد و سؤال اول هم این بود که آیا راست است که فلان وزیر داماد شماست؟ آقا درآن تاریخ اصلا دختر نداشتند لذا با خنده فرمودند: «من اصلا دختر ندارم» که جمعیت هم خندیدند. سؤال دوم این بود که چرا بر حسب فقه اسلامی زن نمی تواند قاضی شود؟ آقا در حال پاسخ دادن به این پرسش بودند که به ناگاه انفجار اتفاق افتاد.
انفجار چطورو به چه شکلی اتفاق افتاد؟
آقا در حال پاسخ دادن به سؤال دوم بودند که یک دقیقه قبل از انفجار، شخصی یک ضبط «آیوا» که حالت استوانه ای داشت و طوسی رنگ هم بود را آورد و روی تریبون گذاشت و کلید آن را فشارداد. بعد از رفتن این فرد کلید ضبط صوت مثل حالتی که نوار تمام می شود بالا زد و به حالت اول برگشت که برای ما تعجب برانگیز شد که چگونه به این زودی نواراین ضبط تمام شد. از طرفی به مجرد گذاشته شدن ضبط بر روی تریبون، بلندگو با صدایی بلند و تقریبا غیرقابل تحمل سوت کشید، که آقا یک لحظه خودشان را به سمت چپشان به عقب کشیدند و با اعتراض گفتند: «اگر این درست نمی شود خاموشش کنید...» واقعا سوت کشیدن این بلندگو از الطاف الهی بود. چرا که بلندگو دقیقا در برابر سینه ایشان گذاشته شده بود و این اتفاق موجب شد تا ایشان مقداری به سمت چپ، به عقب بروند و همین باعث شد که جراحات حاصل از این انفجار بیشتر متوجه سمت راست بدن ایشان بشود.یک نفر رفت تا آمپلی فایر را تنظیم کند من یک نگاهم به این فرد بود و نگاه دیگرم به ضبط که چرا کلید آن پرید؟ که یکباره انفجاراتفاق افتاد. در واقع تمام این رویدادهایی که برای شما نقل کردم در یک لحظه و بسیار سریع روی داد.
کیفیت جاسازی موادمنفجره در ضبط و عمل کردن این مواد به چه صورت بود؟
توی ضبط یک مکعب مستطیل چدنی گذاشته بودند و مواد را در درون آن جاسازی کرده بودند. جالب اینجا بود که این نوع بمب به صورت فشنگی عمل می کرد نه انفجاری و فقط فرد موردنظر را مورد هدف قرار می داد. صدای مهیبی هم نداشت و اطراف هدف موردنظر هم آسیب نمی دید. خوب است بدانید که پس از این انفجار حتی تریبونی که آقا پشت آن صحبت می کردند هم آسیب ندیده بود و من خودم وقتی صدای انفجار شنیده شد و خواستم خودم را سریع به آقا برسانم آن را برداشتم و به گوشه ای پرتاب کردم.
چگونه آقا را به بیمارستان رساندید و وضعیت ایشان در فاصله مسجد تا بیمارستان چگونه بود؟
ما وقتی صدای انفجار را شنیدیم، اول تصور کردیم صدای تیر است. ما 2 نفری که در طرفین تریبون نشسته بودیم رفتیم جلوی تریبون به این تصورکه آقا پشت سرما ایستاده است. من اسلحه ام را مسلح کردم و نگاه می کردم به اطراف بلکه ضارب را ببینم. تا آن لحظه تصور می کردم آقا سالم و پشت سر ماست، ولی یک لحظه که به عقب برگشتم دیدم ایشان بین محراب مسجد و تریبون بر روی بازوی چپ افتاده اند. دیگر معطل نکردم. چون اول حادثه خونریزی خیلی شدید نبود و از طرفی وزن ایشان هم کم بود به تنهائی ایشان را در بغل گرفتم و با سرعت از داخل شبستان به سمت بیرون مسجد حرکت کردم. آن لحظات بود که من به یکباره دیدم که یک حفره از جراحت، زیرگلوی ایشان بوجود آمده که هر لحظه دارد خونریزی آن شدید می شود. زیر بغل ایشان هم به وسیله ترکش های انفجار سوراخ سوراخ شده بود. علاوه بر اینها برخی از شریانها وعروق قطع شده بود و استخوان های قفسه سینه، ترقوه و بازو شکسته شده بود. لحظه تلخی که یادآوری آن همواره مرا منقلب می کند این بود که همانطور که داشتم به طرف ماشین می رفتم یک لحظه دیدم که آقا بهوش آمد و پس از چند لحظه بدن ایشان سست شد و سرشان به روی شانه من افتاد. من یک لحظه به ذهنم آمد که ایشان شهید شد (بغض و تأثر جوادیان) . واقعاً سست شدم و نزدیک بود که ایشان از دستم بیفتند ولی بچه ها آمدند و آقا را از دست من گرفتند. سریع ایشان را گذاشتیم داخل ماشین و ماشین هم واقعاً قوی و محکم بود و در میانه راه با وجود تمام حوادثی که برای ما پیش آمد ما را معطل نگذاشت سریع آقا را در صندلی عقب ماشین خواباندیم و سرایشان را روی پای یکی از بچه ها- آقای حاجی باشی- قراردادیم و حرکت کردیم. آن روزماشین با سرعت غیرقابل توصیفی می رفت راننده ما هم آقای جباری بود و واقعاً هم رانندگی آنروز ایشان عادی نبود و خدائی بود. چون بعد از آن روز هرچه می خواست مانند روزحادثه رانندگی کند نمی توانست.
ایشان در ماشین به هوش نیامدند؟
چرا منتها ما متوجه نشده بودیم و تصورمان این بود که ایشان شهید شده اند. در واقع داشتیم آخرین تلاشمان را می کردیم. اما آقا بعدها به من گفتند: در لحظاتی که شما مرا عقب ماشین گذاشته بودید و ماشین داشت می رفت یک لحظه به هوش آمدم و از شدت سرعت تصور می کردم که اتوموبیل درحال پرواز است. به هرحال همینطورکه می رفتیم یک لحظه متوجه شدم که یک درمانگاه را رد کردیم. یکدفعه به یکی از بچه ها گفتم: حسین، درمانگاه! هنوز ماشین کاملاً توقف نکرده بود که ما در را باز کردیم و پریدیم پائین و آقا را روی دست گرفتیم و بردیم داخل درمانگاه. آنروز آنقدر از ایشان خون رفته بود و لباسهای ما خونی شده بود که حدود 10، 12 متر بیشتر نمی توانستیم ایشان را جا به جا کنیم. چرا که لیزبودن خون مانع ازاین می شد که بتوانیم بدن ایشان را ثابت نگه داریم. وقتی رفتیم داخل اورژانس، اکیپ پزشکی آنجا وقتی ما را غرق خون دیدند، از این ترسیدند که ما یک گروه تروریستی باشیم. البته با توجه به شرایط آن روزها حق هم داشتند. آقا راهم به چهره نشناختند، لذا گفتند که ما هیچ کاری نمی توانیم برای شما بکنیم. ما یک مقدار داد و بیداد کردیم اما دیدیم فایده ای ندارد لذا وقت را تلف نکردیم و آقا را برداشتیم و آوردیم بیرون. وقتی بیرون آمدیم دیدیم که جلوی در پرازجمعیت است و ما توانستیم به سختی آقارا مجدداً سوارماشین کنیم. از آن درمانگاه یک خانم پرستار داوطلبانه و با کپسول هوا با ما آمد و انصافاً هم آنروز خیلی به ما کمک کرد. من بعد از گذشت سالها این خانم را مجدداً پیدا کردم و به دیدن آقا بردم. به هر حال ما از این خانم پرستار سوال کردیم که کجا باید برویم؟ ایشان گفت: نزدیکترین بیمارستان به اینجا، بیمارستان «بهارلو» است و ما هم به طرف بیمارستان حرکت کردیم. درهمین حین که ما به طرف بیمارستان می رفتیم من با مرکز پیام تماس گرفتم وگفتم «پنج پنجاه» وقتی این رمز گفته می شد معنایش این بود که اتفاق مهمی افتاده و دیگران در بی سیم صحبت نکنند. در آن موقع کد آقا در شبکه «حافظ7» بود. به مرکز گفتم: «حافظ 7 مجروح شده». تا این را گفتم آن کسی که پشت دستگاه نشسته بود زد زیر گریه. بعد به ذهنم آمد که الان تعدادی ازدکترهای متدین وعلاقمند به آقا مثل دکتر معتمد، دکتر فیاض بخش، دکترمنافی و دکتر زرگر در مجلس هستند لذا ازمرکز خواستم که فوراً با مجلس تماس بگیرد و آنها را خبر کند تا به بیمارستان بهارلو بیایند. واقعاً کار خدا بود که درآن لحظه این فکر به ذهن ما رسید چون به محض اینکه به بیمارستان بهارلو رسیدیم این دکترها هم رسیده بودند. ما از در پشتی به بیمارستان وارد شدیم وآقا را سریع بردیم توی طبقه همکف. اتاق عمل طبقه سوم بود. وقتی خواستیم آقا را وارد آسانسور کنیم، آسانسورچی قبول نمی کرد. یکی از بچه ها با قدرت او را بیرون کشید آسانسور دراختیار ما قرار گرفت. درهر صورت آقا را سریع بردیم داخل اتاق عمل و درانتظار دکترها نشستیم. یکی دوتا دکترآمدند و فشار خون ایشان را گرفتند و گفتند فشار ایشان «5» است وعلائم دیگر هم نشان می دهد که ایشان تقریباً تمام کرده اند! ما تقریباً داشیم به طور کامل ناامید می شدیم که به یکباره آقای دکتر ایرج فاضل که پزشک امام هم بود آمد و نبض آقا را گرفت. وقتی دید که هنوز ضربان هست دیگر معطل نکرد و سریع لباس ایشان را پاره کرد و رگهای شریان قطع شده را گرفت و از همان لحظه عمل را شروع کرد. با این کار ایشان بیمارستان تکانی خورد و اتاق عمل افتاد به دست پزشکان و ما هم بیرون آمدیم. در همین اثنا که من بیرون اتاق عمل نشسته بودم به ناگاه یادم آمد که ما تمامی سلاح و تجهیزات خودمان را در ماشین مقابل درگذاشته ایم و به امان خدا رها کرده ایم. ازطرف دیگر می دیدم که خود این بیمارستان هم به هیچ وجه امنیت ندارد و ممکن است عوامل نفوذی که در وزارتخانه ها و مراکز مهم نظام نفوذ دارند به راحتی به اینجا هم رسوخ کنند و کاری را که انجام داده اند تکمیل کنند. درآن لحظه بسیاری از مسئولین خودشان را به بیمارستان رسانده بودند. رفتم و از میان آنها آقای رفیق دوست را صدا کردم و نگرانی خودم را به ایشان گفتم. ایشان هم انصافاً آن روز برای تأمین امنیت بیمارستان و دقت درعبور و مرور افراد به آنجا خیلی زحمت کشید.
ظاهراً پس از آن آقا را به بیمارستان قلب منتقل کردید؟
بله. پس ازانجام یک سری کارها که تا حدی جلوی خونریزی را گرفت، تصمیم براین شد که ایشان را به بیمارستان قلب شهید رجائی کنونی منتقل کنیم. همان بیمارستانی که امام در مقطع بیماری قلبی شان پس از انقلاب درآن بستری بودند. وقتی ما آمدیم جلوی درب بیمارستان،دیدیم آنچنان ازدحامی مردم ایجاد کرده اند که واقعاً راهی برای انتقال آقا نیست. اینجا بود که دوستان تقاضای یک هلی کوپترکردند و با سختی بدن آقا را در میان مردم به هلی کوپتر رساندند و به بیمارستان قلب بردند.
برحسب شنیده ها منافقین در بیمارستان قلب نفوذی داشتند و اخلال می کردند. درست است؟
بله، واقعاً این پدیده تعجب آور بود. در بیمارستانی که با بستری شدن آقا به محل تردد مسئولان درجه اول نظام تبدیل شده بود، آنها هراز چند گاه برق را قطع می کردند. با توجه به اینکه ایشان درآی .سی. یو بیمارستان بستری بودند و تمام دستگاه های تنفس مصنوعی و ساکشن ها با برق کار می کرد، قطع مکرر برق واقعاً مشکل ایجاد می کرد. تماسهای تهدیدآمیز تلفنی آنها هم با بیمارستان که الی ماشاءالله بود. گاهی اوقات زنگ می زدند و می گفتند: ما همین امشب به بخش شما حمله می کنیم! ما آقای منافی را خواستیم و گفتیم این چه وضعی است، ظاهراً این بیمارستان صاحب ندارد! ایشان هم بلافاصله با یک اقدام انقلابی رئیس و برخی از کارکنان موردسوءظن بیمارستان را عوض کردند. شاید شما باور نکنید درآن چند روز یک تکنسین بالای سرآقا بود که ما بعدها فهمیدیم نفوذی است! البته در آن ایام حضور گسترده مردم حزب اللهی در برابر بیمارستان که اکثر آنها برای اهداء خون و اعضای بدنشان به آقا آنجا جمع می شدند، برای همه قوت قلب بود.
با توجه به وقوع فاجعه هفتم تیر با فاصله زمانی یک روز پس از ترور مقام معظم رهبری، ایشان چگونه از این رویداد مطلع شدند؟
لحظه انفجار حزب ما در بیمارستان بودیم و صدای انفجار مهیبی را شنیدیم. یکی، دو تا از بچه ها رفتند به محل حزب و خبرها را آوردند و از آن لحظه به بعد مرتباً اخبار آنجا را دریافت می کردیم. وقتی خبر قطعی شهادت آقای بهشتی را شنیدیم واقعاً همگی متأثر شدیم. چرا که به لحاظ نزدیکی آقا به شهید بهشتی ما هم که محافظین آقا بودیم با آقای بهشتی انس زیادی داشتیم. آقا هم به شهید بهشتی وابستگی عاطفی فوق العاده ای داشتند و درمورد مسئله حفاظت ایشان هم حساسیت زیادی نشان می دادند. یادم هست که آقا گاهی اوقات به طنز به محافظین شهید بهشتی می گفتند: اگر یک مو از سر آقای بهشتی کم شود، خودم به حساب همه تان می رسم! آقا تا چند روز بعد از حادثه تنها لحظاتی به هوش می آمدند و بعد مجدداً از هوش می رفتند. بار اول که به هوش آمدند تک تک سراغ محافظین را گرفتند و ازحال آنها مطلع شدند. بار بعد سراغ آقای بهشتی را گرفتند که نشان دهنده اوج علاقه آقا به ایشان بود. ما هم در پاسخ می گفتیم: شما خواب و بیهوش بودید، ایشان آمدند و رفتند! بعد از این مورد، در موارد بعدی که به هوش آمدند سراغ آقای بهشتی و آقای باهنرو دیگران را هم می گرفتند. بعد از گذشت تقریباً 12-10 روز تصمیم گرفتند آقا را از بخش آی.سی.یو به بخش انقلاب منتقل کنند. بخش انقلاب، قسمتی بود که جدا از بخشهای دیگر بیمارستان بود و چون در اوایل انقلاب مدتی امام در این بخش بستری بودند، به این اسم نامیده شده بود. ما آمدیم و دیدیم مسیری که باید آقا را از آنجا به بخش انقلاب منتقل کنیم پر است از عکس های شهید بهشتی و شهدای حزب جمهوری اسلامی. اصلاً ماندیم که چه کنیم. رفتیم با مسئولان انجمن اسلامی بیمارستان هماهنگ کردیم که چون آقا از شهادت آقای بهشتی و یارانش خبر ندارد این عکسها را بردارید. لذا اینها تمامی این پوسترها را کندند و راهرو و مسیر از هرگونه چیزی که نمایانگر حادثه حزب بود، خالی شد. وقتی به بخش رفتیم در یک اتاق آقا بستری شدند و یک اتاق هم به خانواده شان اختصاص یافت، یک اتاق به پزشکان و یک اتاق هم به محافظین. قبل از اینکه آقا به این بخش منتقل شوند وقتی تقاضای رادیو و تلویزیون می کردند، بهانه می آوردیم که امواج رادیو و تلویزیون در دستگاههای بخش آی.سی.یو اخلال ایجاد می کند. البته ایشان با فراستی که داشتند در همان حالت نیمه بیهوشی به ما گفتند: چطور شب اول که رادیو، پیام امام را برای ترور من پخش کرد رادیو را آوردید تا من آن را بشنوم اما الان بهانه می آورید؟ ما هم به هرحال یک جوری قضیه را سرهم بندی می کردیم و می گفتیم: از آن به بعد پزشکان منع کردند. بعد از ورود به بخش انقلاب دیگر ما این بهانه را هم نداشتیم. یکی دو روز پس از ورود به آن بخش که اتفاقاً شیفت من هم بود، آقا مرا صدا زد و فرمود: آقا محسن! بیا اینجا ببینم، رفتم خدمتشان، فرمودند: بگو برای من یک روزنامه بیاورند. من یک لحظه ماندم که چه بگویم، گفتم: چشم آقا! رفتم به اتاق محافظین و به بچه ها گفتم: ساکت باشید و صدایتان درنیاید، آقا روزنامه می خواهد. وقتی دوباره برگشتم پیش آقا، ایشان فرمودند: چی شد؟ گفتم: بچه ها رفتند بیاورند. تقریباً ظهر شد و ما هم به لحاظ همین تقاضای آقا کمتر به اتاق ایشان آمدو رفت می کردیم. قبل از اذان ظهر بود که آقا از اتاقشان مرا صدا زدند وگفتند: آقا محسن، روزنامه چی شد؟ من دستپاچه شدم و گفتم: آقا بچه ها رفتند منزل، عصر که بیایند می گویم بروند بگیرند. ایشان ناراحت شدند و گفتند: یعنی چه؟ در این بیمارستان به این بزرگی رادیو که نیست، یک روزنامه هم تو نمی توانی پیدا کنی؟ گفتم: آقا بچه ها که بیایند حتماً می فرستمشان بیاورند. بعد از این جریان من آمدم به اتاق دکترها و گفتم که این وضعیت دیگر قابل تداوم نیست وحتماً باید یک طوری جریان را به ایشان منتقل کرد. آقای دکتر میلانی هم با مرحوم حاج احمد آقا و آقای هاشمی تماس گرفت و قضیه را گفت. آنها هم گفتند که ما بعدازظهر به آنجا می آئیم. حدود ساعت 4بعدازظهر بود که آقایان تشریف آوردند. البته آن روز هم تیم پزشکی مخالف بود که خبر به ایشان گفته شود چون معتقد بودند هنوز توانائی عصبی و جسمی ایشان متناسب با شنیدن چنین خبری نیست. به هر حال وقتی آقایان آمدند، آقا فرمودند: چه اتفاقی افتاده، نکند چیزی شده و من از آن خبر ندارم؟ آقای هاشمی گفتند: نه خیر، اتفاقی نیفتاده. آقا گفتند: نه، من آقای بهشتی را نمی بینم، نکند برای ایشان اتفاقی افتاده باشد. آقای هاشمی گفتند: نه اتفاق چندان مهمی نیفتاده، فقط آقای بهشتی در یک حادثه تصادف مقداری صدمه دیده اند و در بیمارستان سینا بستری هستند... بعد هم مقداری با ایشان صحبت کردند و رفتند و جای سخت کار ماند برای ما. از آن لحظه به بعد دیگر آقا مکرر می گفتند: زنگ بزنید بیمارستان سینا و از حال آقای بهشتی برای من خبر بگیرید، حتی به دکترها هم می گفتند: شما دیگر بروید و به آقای بهشتی برسید، دیگر من نیازی به شما ندارم. چیزی که در رفتار آقا پس از دیدار با آقای هاشمی واحمد آقا محسوس بود این بود که ایشان حدس زده بودند که ابعاد حادثه فراتر از حدی است که آقای هاشمی به ایشان گفته اند، لذا در صدد بودند که در این مورد اخبار بیشتری کسب کنند. یک روز صبح که آقای مقدم که از همان مقطع تا هم اکنون عضو دفتر ایشان هستند، خدمت ایشان می روند آقا به اصطلاح به ایشان یک دستی می زنند و می گویند: آقای بهشتی کی شهید شدند؟ آقای مقدم هم که تصور می کرد آقا قبلاً از مسئله مطلع هستند شروع می کند ریز جریان را برای ایشان نقل کردن. ما یک لحظه به خودمان آمدیم و دیدیم آقای مقدم دارد همه چیز را برای آقا نقل می کند و ما در مقابل کار انجام شده قرار گرفته ایم و به این ترتیب ایشان از قضیه مطلع شدند. بعد آقا فرمودند که حالا رادیو و تلویزیون را بیاورید. ما هم تلویزیون را آوردیم. من واقعاً هیچگاه یادم نمی رود که وقتی تلویزیون صحنه مردمی را نشان می داد که یک صدا شعار می دادند: «آمریکا در چه فکریه- ایران پر ازبهشتیه» آقا فرمودند: کی این حرف را زده، دیگر این مملکت بهشتی به خودش نخواهد دید... که گذشت زمان هر چه بیشتر حکیمانه بودن این سخن را نشان داد.
ظاهراً ایشان پس از ترور در اولین مراسمی که شرکت کردند، مجلس تنفیذ حکم ریاست جمهوری شهید رجائی بود. آیا در این مورد خاطراتی دارید؟
بعد ازترخیص ایشان ازبیمارستان ما یک منزل ساده ای در منطقه اقدسیه تهران از بنیاد گرفتیم تا ایشان دوران نقاهتشان را در آنجا طی کنند. درآن منزل اطباء مرتباً به دیدن ایشان می آمدند. یک روز پرفسور سمیعی آمد و گفت قاعدتاً باید بعد از 13هفته دست شما از آرنج تکان بخورد، اگر تکان نخورد باید دستتان را عمل کنید. البته پیش بینی ایشان درست درآمد و پس از مدت مقرر آقا دیدند که می توانند آرنجشان را تکان بدهند. اما درمورد سؤال شما باید عرض کنم که ایشان در طول مدت نقاهت به شدت دلشان برای امام تنگ شده بود. البته مرحوم حاج احمد آقا مرتباً به دیدن ایشان می آمدند و از این طریق با امام ارتباط داشتند اما در طول این مدت خود امام را زیارت نکرده بودند. من یک روز به ایشان عرض کردم اگر موافق هستید روز تنفیذ حکم آقای رجائی شما را به دیدن امام ببریم. ایشان گفتند: خیلی خوب است منتهی یک ماشینی پیدا کنید که مرا خیلی اذیت نکند. چون زخمهای ایشان عمیق بود و با یک تکان مجدداً سرباز می کرد. لذا در طول مدت نقاهت تنها ما چندنفر بودیم که می دانستیم چطور می توان ایشان را حرکت داد و راه برد که زخمها ناراحتشان نکند. به هرحال پس از موافقت آقا ما رفتیم پیش آقای رجائی و جریان را گفتیم ایشان گفت: هر ماشینی که برای حمل و نقل ایشان می خواهید دراختیارتان می گذاریم. ما رفتیم پارکینگ ریاست جمهوری دیدیم تمامی ماشینها تشریفاتی است. ما می دانستیم که آقا به هیچ وجه سوار این نوع ماشین ها نمی شوند ازطرف دیگر ماشینهای دیگر هم چون در حین حرکت زیاد تکان می خوردند، نمی توانستند مورد استفاده ما قرار بگیرند. به هرحال ما با لحاظ تمام جوانب با خودمان به توافق رسیدیم که یکی از همان ماشین های بنز را برداریم. چون می دانستیم که آقا سوار ماشین های تشریفاتی نمی شوند با دوستان قرار گذاشتیم برای اینکه آقا درمورد نوع این ماشین حساسیتی نشان ندهند و آن را نبینند وقت رفتن ماشین را تا سرحد امکان تا نزدیک درب اتاق ایشان بیاوریم و از طرفین درب اتاق تا درب ماشین دوستان بایستند تا اینکه یکسره ایشان سوار ماشین شوند. این برنامه اجرا شد اما وقتی ماشین راه افتاد آقا متوجه نوع ماشین شدند و البته ناراحت. رسیدیم جماران و ایشان رفتند خدمت امام. امام خیلی از دیدن ایشان خوشحال شدند و دستور دادند که کنار صندلی شان در حسینیه جماران برای ایشان هم صندلی گذاشتند و در سخنرانی روز تنفیذ هم از ایشان تمجید کردند. ایشان چگونه از شهادت شهیدان رجائی و باهنر مطلع شدند؟
روز 8شهریور ما در محل اقامت آقا صدای انفجار را شنیدیم البته خود ایشان نشنیدند چون وقت استراحتشان بود. ما وقتی از شهادت رجائی و باهنر مطلع شدیم با توجه به تجربه ای که از جریان انفجار حزب داشتیم می دانستیم که به طور مطلق نمی شود خبر را از ایشان پنهان کرد. لذا اول به ایشان گفتیم که در نخست وزیری یک انفجار جزئی رخ داده. ایشان بلافاصله گفتند: به من خبر دقیق بدهید. بعد از حدود نیم ساعت به ایشان گفتیم که آقای رجائی و آقای باهنر در انفجار زخمی شده اند. ایشان یک تأملی کردند و فرمودند: فکر می کنم خبرتان ناقص است بروید پیگیری کنید و خبر درست بیاورید. ما دیدیم که دیگر نمی شود پنهان کاری کرد. از سوی دیگر ادامه پنهان کاری ما هم داشت آقا را عصبانی می کرد. لذا مجبور شدیم خبر را صاف و پوست کنده به ایشان بگوئیم ایشان بعد از شنیدن خبر بسیارغمگین شدند. به خصوص میان ایشان و شهید رجائی یک رابطه عاطفی عمیقی برقرار بود. آقای رجائی هر چند روز یک بار در بیمارستان و نیز خانه اقدسیه به دیدار آقا می آمد. حتی پیشنهاد ریاست جمهوری ایشان را هم خود آقا در بیمارستان دادند. بعد از جریان بنی صدر و انفجار حزب جلسه ای در بیمارستان قلب و در محضر آقا با حضور آقای هاشمی، مرحوم حاج احمدآقا و سایر مسئولان تشکیل شد و اول از خود آقا خواستند تا کاندیداتوری ریاست جمهوری را بپذیرند. ایشان فرمودند: من با این وضعیت جسمی توانائی انجام این مسئولیت را ندارم و بعد آقای رجائی را پیشنهاد کردند که مورد قبول و تصویب این جمع قرارگرفت. به هر حال آقا پس از دریافت خبر شهادت ابراز تمایل کردند که در مراسم تشییع شهدا شرکت کنند. این دومین خروج ایشان از محل استراحتشان در دوران نقاهت بود. به هر حال ایشان را آنروز به بالکن مجلس شورای اسلامی بردیم و ایشان در عین ضعف جسمانی و در حالی که دستشان روی شانه من بود با حالتی سوزناک برای مردم چند جمله صحبت کردند. از جمله نکاتی که آن روز ایشان گفتند و خیلی جمع را تکان داد این بود که «شما مردم مستضعف باید افتخار کنید که رئیس جمهور شما از طبقه مستضعفین و محرومین بود و زمانی در کوچه پس کوچه های همین شهر دستفروشی می کرد». این جمله صدای گریه مردم را بلند کرد. وقتی سخنرانی تمام شد حال آقا به لحاظ همان ضعف شدیدی که داشتند به هم خورد و ما مجبور شدیم تا ساعتی ایشان را در همان محل مجلس بستری کنیم تا حالشان قدری بهتر شود.
چه شد که ایشان پس از شهادت شهید رجائی کاندیداتوری ریاست جمهوری را پذیرفتند؟
امام در آن مقطع از دیدگاه قبلی شان که روحانی نبودن رئیس جمهور بود عدول کرده بودند از طرف دیگر اثبات حقانیت جریان خط امام و شهادت بسیاری از چهره های شاخص آن وضعیتی را به وجود آورده بود که اساساً مردم به چیزی غیر از ریاست جمهوری چهره های برجسته این طیف راضی نمی شدند. طبعاً در این شرایط قبل از هر کس دیگر نگاهها به طرف آقا برمی گشت. البته در این جا هم باز آقا قلبا راضی به پذیرش این مسئولیت نبودند و از باب اضطرار پذیرفتند. انتخاباتی که منتهی به ریاست جمهوری آقا شد هم از رویدادها و حماسه های بزرگ تاریخ انقلاب بود که دیگر تکرار نشد. با توجه به درصد واجدین شرایط و شرکت کنندگان، آقا در آن تاریخ یعنی سال 60 ، 16 میلیون رأی آوردند. از آن تاریخ بود که دیگر بنی صدر و برخی جریاناتی که در مقطع رویاروئی او با خط امام از او در داخل کشور حمایت می کردند مثل لیبرالها، تا حدی توی لاک خودشان رفتند چرا که آنها به رأی 11 میلیونی بنی صدر تکیه و مباهات می کردند و رأی 16 میلیونی آقا آنها را کاملاً غافلگیر کرد.
مسئله جانبازی و اثرات آن تا چه حد بر فعالیت های حضرت آقا تأثیر گذاشت؟
به هر حال ایشان تا سال ها بعد از تروردست دردهای شدید وعجیبی داشتند و ما خاطرات زیادی از روزها و شب هائی که دست ایشان درد می گرفت داریم. برخی از نقاط دست ایشان مانند سرانگشتان حس دارد و بعضی جاهای دیگر مانند محدوده مچ حس ندارد. گاهی اوقات در دوران مسئولیت ریاست جمهوری شب ها پس از انجام کار روزانه، دست ایشان آنچنان داغ می شد که اگر کسی آن را می گرفت تصور می کرد که تب بالای 40درجه دارند. من به سلیقه خودم راه هائی پیدا کرده بودم که حرارت دست ایشان را کم کنم اما آن راه ها هم چندان اثربخش نبود. مثلا گاهی اوقات یک ظرف را پر از یخ می کردم و حوله ای را در میان یخ ها می گذاشتم. وقتی این حوله به شدت سرد می شد می آوردم و دوردست آقا می پیچیدم. شاید باور نکنید که در فرصت کوتاهی این حوله داغ می شد. گاهی اوقات درد دست ایشان آنقدر بالا می گرفت که مجبور می شدیم از آمپول آرامبخش استفاده کنیم با وجود اینکه این آمپول ها عوارض داشت و برای ایشان خوب نبود. بعضی وقت ها که ایشان شب ها در ریاست جمهوری می ماندند نیمه شب دست درد می گرفتند و در عین حال مایل نبودند که ما را هم از خواب بیدار کنند. ما به خاطر همین خصوصیت ایشان یک نفر را به عنوان کشیک قرار داده بودیم که هر وقت نیمه شب ها احساس کرد که آقا دست درد دارد سریع ما را بیدار کند.
ظاهراً حضرت آقا در اولین موردی که خارج از بیمارستان و محل استراحت خودشان، در انتخابات شرکت کردند رأی خودشان را به صندوق مسجد ابوذر انداختند که شنیدن خاطره آن برای ما مغتنم است.
بله، ظاهراً سال 61 و در انتخابات مجلس شورای اسلامی بود که آقا تصمیم گرفتند در مسجد ابوذر رأی بدهند. ما یکی دو روز قبل رفتیم آنجا را چک کردیم. برخی از کسانی که در روز ترور ما را دیده بودند ما را شناختند و ابراز محبت کردند. به هرحال روز انتخابات آقا تشریف بردند به همان مسجد و رأی خود را به صندوق انداختند. البته واقعه 6 تیر تأثیر معنوی زیادی بر فضای آن مسجد گذاشت. الان پایگاه بسیج آن مسجد از فعالترین پایگاه هاست. از شلوغترین مساجد تهران است که گاهی اوقات حیاط آن هم در وقت نماز پر می شود. به هرحال همین مسئله که نام آن مسجد با نام حضرت آقا همسان و مقرون شده، موجب گردیده که آنجا کانون توجه بسیاری از مردم قرار بگیرد.
به عنوان آخرین سؤال، امروز که پس از سال ها واقعه 6 تیرماه و در نگاهی کلان تر دوران با آقا بودن را در ذهن خود مرور می کنید چه احساسی دارید؟
من وقتی در سال 58 خدمت آقا رسیدم و با ایشان همراه شدم 19 سال داشتم. یعنی در دوران جوانی و مقطعی که شخصیت و منش اخلاقی انسان شکل می گیرد. هرچند که هرگز برای ایشان شاگرد خوبی نبودم اما باید اذعان کنم به لحاظ اخلاق اجتماعی و حتی سیاسی خیلی از ایشان درس گرفتم. واقعاً از این بابت خوشحالم که حداقل بخشی از شخصیت من تحت تأثیر معاشرت با آقا شکل گرفته است. آنچه که من از ایشان برای شما گفتم قطره ای از دریاست و اصلا کسی مثل من نمی تواند ترسیم گر منش و سیره ایشان باشد.


سوء قصد به آیت الله خامنه ای از زبان تیم پزشکی ایشان

همزمان با سالگرد سوء قصد به حضرت‌ آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر فرزانه انقلاب، بعد از سالها، برای نخستین بار جمعی از محافظان و اعضای تیم پزشکی ایشان در سال 1360 با حضور در بیت معظم له، به بیان خاطرات و ناگفته‌هایی از حادثه تلخ ششم تیر 1360 پرداختند.
به گزارش جهان، روزنامه همشهری در ویژه نامه ای در خصوص ترور نافرجام رهبر انقلاب نوشت: در این مراسم که نزدیک به 4 ساعت به طول انجامید، آقایان خسروی وفا، حاجی‌باشی، جباری، جوادیان، پناهی و حیاتی از محافظان قدیمی رهبر انقلاب، به همراه 3 نفر از تیم پزشکی ایشان ــ دکتر میلانی، دکتر زرگر و دکتر منافی ــ به مرور خاطرات خود از ششم تیر 1360 پرداختند. آنچه می‌خوانید روایتی است کوتاه از این نشست.
اصلا اون روز مسجد یه جور دیگه بود...
راست می‌گه! مثل همیشه نبود، هفته‌ قبل هم که برنامه لغو شد، اومده بودیم اما اینطوری نبود! توی حیاط یه جایی واسه ضبط صوت‌ها درست کرده بودیم.
نماز ظهر که تموم شد، آقا رفتن پشت تریبون.
سئوال‌ها هم خیلی تند و بعضا بی‌ربط بود...
پرسیده بودن شما داماد وزیر گرفتی و فلان قدر مهر دخترت کردی.
آقا اول کمی درباره شایعات علیه شهید مظلوم بهشتی صحبت کرد و بعد هم اشاره کرد که من اصلا دختر ندارم!
من دیدم یه نفر با موهای وزوزی داره با یه ضبط صوت به سمت تریبون میاد.
نه یه نفر نبود! ضبط رو دست به دست دادن تا کسی شک نکنه!
منم فکر کردم ضبط بچه‌های خود مسجده؛ دیگه شک نکردم چرا این ضبط مثل بقیه توی حیاط نیست!
ولی نفر آخر، از خودشون بود!
آره! آره! چون دقیقا ضبط رو گذاشت رو به آقا و سمت چپ؛ درست مقابل قلب ایشون!
من همینطوری رفتم به ضبط یه سری بزنم! کمی زیر و بمش را نگاه کردم و بعد ناخودآگاه جاشو عوض کردم، گذاشتم سمت راست، کنار میکروفن، کمی با فاصله‌تر از آقا!
یکدفعه میکروفن شروع کرد به سوت کشیدن...
آقا برگشتن گفتن: این صدا را درست کنید یا اصلا خاموش کنید.
منبری‌ها این جور مواقع کمی عقب و جلو می‌شن تا بلکه صدا درست بشه!
من روبروی آقا، کنار در شبستان وایساده بودم، آقا کمی به عقب و سمت چپ رفتند که یکدفعه...
یه صدای عجیبی توی شبستان پیچید...
اول فکر کردم، تیر اندازی شده...
سریع اسلحه‌ام رو درآوردم... تا برگشتم دیدم...

و اشک، چنان سر می‌خورد توی صورتش که هر چه‌قدرهم لبش را بگزد؛ نمی‌تواند کنترلش کند... سرش را تکان می‌دهد و به "حاجی‌باشی" نگاه می‌کند، او هم سرش را انداخته پائین و با دست اشک‌هایش را می‌چیند. "پناهی" به دادش می‌رسد و ادامه می‌دهد:
ــ مردم اول روی زمین دراز کشیدند و بعد هم به سمت در هجوم بردند، من اسلحه‌ام را از ضامن خارج کرده بودم، تا برگشتم سمت جایگاه دیدم ــ بغضش را فرو می‌خورد ــ "آقا" از سمت چپ به پهلو افتاده‌اند روی زمین! داد زدم: حسین! "آقا"... تا برسم بالای سر "آقا"، "حسین جباری" تنهایی "آقا" را بلند کرده بود و به سمت در می‌رفت...
"جوادیان" که هنوز صورت گردش سرخ سرخ است، فقط سرش را به طرفین تکان می‌دهد و حتی چشم‌هایش را هم از ما می‌دزدد. "حیاتی" اما ماجرا را اینگونه ادامه می‌دهد:
ــ هرطور بود راه را باز کردیم و خودم برگشتم پشت تریبون، ضبط صوت مثل یک دفتر 40برگ از وسط باز شده بود. با ماژیک قرمزهم روی جداره داخلی‌‌اش نوشته بودند: "‌اولین عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی!"
***
ــ به هر ترتیبی بود آقا را سوار ماشین کردیم. یک بلیزر سفید. با سرعت از بین جمعیت کنده شدیم و راه افتادیم. توی راه یک لحظه آقا به هوش آمدند. نگاهی به چهره‌ من کردند و از هوش رفتند. بعد‌ها پرسیدم آن لحظه چه چیزی احساس کردین، گفتند: "دو چیز! یکی اینکه ماشین داشت پرواز می‌کرد و دیگر اینکه سرم روی پای کسی بود..."
حاجی‌باشی یکدفعه نگاهش را از زمین می‌کند و بلندتر می‌گوید: توی ماشین همه‌اش به این فکر بودم که اگر اتفاقی بیافته، مردم به ما چی می‌گن؟! و دوباره باران، حرف‌هایش را خیس می‌کند.
"جوادیان" ادامه می‌دهد: از جلوی یک درمانگاه گذشتیم که گفتم: "حسین! برگرد... درمانگاه ..."
پنج نفری وارد درمانگاه شدیم، همه هول برشان داشته بود، یک نفر غرق خون توی آغوش جباری، 3 نفر هم با لباس خونی و اسلحه دنبالش... اولین دکتری که آمد و نبض آقا را گرفت، بی‌معطلی گفت: دیگه کار از کار گذشته و رفت... پرستاری جلو آمد و گفت: "ببرینش بیمارستان بهارلو؛ پل جوادیه!"
به سرعت دویدیم سمت ماشین. پرستار هم همراهمان شد، با یک کپسول اکسیژن که توی ماشین نمی‌رفت و بچه‌ها روی رکاب در عقب گرفتنش تا بریم بیمارستان بهارلو...
توی مسیر بی‌سیم را برداشتم و :
- حافظ هفت! مرکز... مرکز! موقعیت پنجاه - پنجاه... (پنجاه - پنجاه موقعیت آماده‌باش بود) بعد گفتم: مرکز! حافظ هفت مجروح شده!
دوباره همه با هم ساکت شدند... انگار همین دیروز بوده، همین دیروز که از توی ماشین اعلام می‌کنند به دکتر فیاض بخش، دکتر زرگر و ... بگوئید از مجلس خودشان را برسانند، بیمارستان بهارلو.
ماشین از در عقب بیمارستان وارد محوطه می‌شود. برانکارد می‌آورند. آقا را می‌رسانند پشت در اتاق عمل. دکتری که از اتاق عمل بیرون می‌آید؛ نبض را می‌گیرد و با اطمینان می‌گوید: "تمام کرده!" اما...
اما دکتر فاضل که آن روز اتفاقی و برای مشاوره‌ی یکی از بیماران در بیمارستان بهارلو حضور داشته، خودش را به اتاق عمل می‌رساند و دستور آماده سازی اتاق عمل را می‌دهد.
***
دیدار بعد از سالها
ــ شهید بهشتی به من خبر داد. تازه رسیده بودم منزل. پیکانم را سوار شدم و راه افتادم. به محض رسیدن، دکتر محجوبی گفت نگران نباش، خون را بند آوردم. و من آماده شدم برای جراحی.
دکتر زرگر ادامه می‌دهد: "رگ پیوندی می‌خواستیم، پای راست را شکافتیم. رگ دست راست و شبکه عصبی‌اش کاملا متلاشی شده بود. فقط توانستیم کمی جلوی خونریزی را بگیریم و کمی هم پانسمان کنیم. تصمیم بر این شد که آقا را ببریم بیمارستان قلب."
دکتر میلانی هم که مثل دکتر زرگر تمام موهای سرش سفید شده، غرق روزهای تلخ دهه 60 شده است، آرام و با تامل تعریف می‌کند:
ــ جراحت خیلی سنگین بود، سمت راست بدن پر از ترکش و قطعات ضبط صوت بود، حتی یکی از ترکش‌ها زیر گلوی آقا جا خوش کرده بود. قسمتی از سینه ایشان کاملا سوخته بود! یکی دو تا از دنده‌ها هم شکسته بود. دست راست هم کاملا از کار افتاده بود و از شدت ضربه ورم کرده بود. استخوان‌های کتف و سینه کاملا دیده می‌شد. 37 واحد خونی و فراورده‌های خونی به آقا زده بودند که خود این تعداد، واکنش‌های انعقادی را مختل می‌کرد... دو سه بار نبض آقا افتاد و چند بار مجبور شدیم پانسمان را باز کنیم و دوباره رگ‌ها را مسدود کنیم... خیلی عجیب بود، انگار هیچ چیز به اراده‌ی ما نبود...
و دکتر منافی چشم‌هایش را روی هم می‌گذارد و آن روزها را اینگونه از پشت پرچین خاطرات ماندگارش بیرون می‌ریزد: "مردم بیرون بیمارستان صف کشیده بودند برای اهدای خون. رادیو هم اعلام کرده بود جراحت به قلب آقا رسیده، عده‌ای توی محوطه جلوی اورژانس ایستاده بودند و می‌گفتند می‌خواهیم "قلبمان" را بدهیم... با هلی‌کوپتر، آقا را رساندیم بیمارستان قلب. لوله تنفس داشتند و تا بیمارستان دو بار مونیتور وضعیت نبض، خط ممتد نشان داد... عمل جراحی 3 ساعت طول کشید و آقا به بخش "آی سی یو" منتقل شدند. شب برای چند لحظه به هوش آمدند...کاغذ خواستند تا چیزی بنویسند... کاغذ که دادیم با دست چپ و خیلی آرام و با دقت چند کلمه را به زحمت کنار هم چیدند:
- همراهان من چطورند؟
***
چند روز بعد که دیگر مطمئن شده بودیم، دست راست کاملا از کار افتاده است، از تلویزیون آمدند تا گزارش تهیه کنند، یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش بیایند، وقتی پرسیدند که حالتان چطور است؟ این پاسخ را گرفتند:
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خُمِّ می سلامت، شکند اگر سبویی
***
و حالا که سالها از آن روز تلخ گذشته، شاید شیرینی عیدی گروهک فرقان بیشتر خودش را نشان می‌دهد که به قول "خسروی وفا" هر وقت در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بود که از حزب خارج می‌شد "و فردای آن روز هفتم تیر بود...
حالا شاید بهتر بشود فهمید چرا سال‌هاست ضربان قلب این مردم می‌گوید: "دست" خدا بر سر ماست... این دست، رنگ خدا را دیده و طعم بهشت را چشیده، سوغات یک سفر غیبی به آن سوی ابرهاست که پیش رهبر مانده تا به قول دکتر میلانی: "با دست موعود بیعت کند..."
***
صدای اذان یعنی شوق پرواز در آسمان آبی نماز. خودمان را به نمازخانه می‌رسانیم، این گروه آشنای قدیمی، صف اول و دوم نماز می‌ایستند... رهبر که می‌آید مثل پروانه‌های حرم رضوی که در بهار گرد زائر حضرتش بی‌قراری می‌کنند، دور آقا حلقه می‌زنند. دکتر میلانی زودتر از باقی خودش را به آقا می‌رساند و همینطور که با چشم خیس به دست آقا خیره شده، دست رهبر را می‌بوسد و غرق آن نگاه پدرانه می‌شود... و چه خنده‌ شیرینی بر لب‌های رهبر نقش بسته، خیلی وقت بود این جمع سال‌های جوانی را یکجا ندیده بود... چه غافلگیری لذت بخشی


شعری که رهبر انقلاب پس از ترور خطاب به امام خواندند

سر خُمِّ می سلامت، شکند اگر سبویی
مصطفی غفاری
چهار پنج روز از عزل بنی‌صدر می‌گذشت. جنگ با عراق و شورش منافقین بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. آیت‌الله خامنه‌ای که از جبهه‌ها برگشته و خدمت امام رسیده بودند، بعد از دیدار، طبق برنامه‌ شنبه‌ها، عازم یکی از مساجد جنوب‌شهر برای سخنرانی بودند.
خودرو حامل آیت‌الله خامنه‌ای که از جماران حرکت می‌‌کرد، آن روز مهمان ویژه‌ای داشت؛ خلبان عباس بابایی که می‌خواست درد دل‌هایش را با نماینده‌ امام در شورای عالی دفاع در میان بگذارد. آن‌ها نیم‌ ساعت زودتر از اذان ظهر به مسجد ابوذر رسیدند و گفت‌وگوشان را در همان مسجد ادامه دادند.
نماز ظهر تمام شد. آقا رفتند پشت تریبون. نمازگزاران همان‌طور منظم در صفوف نماز نشسته بودند. پرسش‌های نوشته‌ مردم را به سخنران می‌دادند، اگرچه بعضی از پرسش‌ها تند و حتی گاهی بی‌ربط بود.
آقا در سخنرانی مقدمه‌ای ‌چیدند تا به این‌جا ‌رسیدند که: «امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده و من می‌خواهم به بخشی از آن‌ها پاسخ بدهم.»
بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست شد تا رسید به جوانی با قد متوسط و موهای فری و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با ته‌ریش مختصر که آن روزها کلیشه‌ چهره‌ و تیپ خیلی از جوان‌ها بود. خودش را رساند به تریبون. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران. دستش را گذاشت روی دکمه‌ Play. شاسی تق تق صدا کرد و روشن نشد؛ مثل حالت پایان نوار، اما او رفت.
یک دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا همین‌طور که صحبت می‌کردند، گفتند: «آقا این بلندگو را تنظیم کنید.» بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: «در زمان امیرالمؤمنین، زن در همه‌ جوامع بشری -نه فقط در میان عرب‌ها- مظلوم بود. نه می‌گذاشتند درس بخواند، نه می‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا بکند، نه ممکن بود در میدان‌های... انفجار!
آقا که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله بودند، با یک چرخش 45 درجه‌ای به طرف چپ جایگاه افتادند. اولین محافظ خودش را بالای سر آقا رساند. مسجد کوچک بود و همان یک محافظ، به تنهایی تلاش کرد که آقا را بیاورد بیرون.
امام جماعت، متحیر وسط مسجد مانده بود. چشمش به یک ضبط صوت ‌افتاد که مثل یک کتاب، دو تکه شده بود. روی جداره‌ داخلی ضبط شکسته، با ماژیک قرمز نوشته بودند «عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی».
بیرون از مسجد، در آغوش محافظ، لحظاتی به هوش آمدند. سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. محافظ‌ها بلیزر سفید را انگار که ترمز نداشت، با سرعتی غیر قابل تصور می‌راندند.
در مسیر بیمارستان، هر وقت به هوش می‌آمدند، زیر لب زمزمه‌ای می‌کردند؛ شهادتین می‌گفتند. لب‌ها و چشم‌ها تکان می‌خوردند؛ خیلی کم البته.

در خیابان قزوین، خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید. پنج نفر آدم با قیافه‌ خون‌آلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و آقا را روی دست این طرف و آن طرف ‌بردند.
با آن صورت خون‌آلود، کسی امام جمعه‌ شهر را نشناخت. دکتری با گوشی، دکتری ضربان قلب را گرفت: «نمی‌شود کاری کرد.» محافظ‌ها با سرعت به سمت در خروجی رفتند. پرستاری که تازه از راه رسیده بود، پرسید: «ایشان کی هستند‌؟ دارند تمام می‌کنند» اسم آقای خامنه‌ای را که شنید، گفت: «ببریدشان بیمارستان؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید».
انگار کسی صدای آن پرستار را نشنید. کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. «آقا این کپسول لازمتان است.» کپسول اکسیژن و پایه‌ آهنی چرخدار را نمی‌شد برد توی ماشین. پایه‌های کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر آقا. در تمام راه، ماسک اکسیژن را روی صورت آقا نگه داشت و به همه دلداری ‌داد.
یکی از محافظ‌ها پرسید: «حالا کجا برویم!؟» پرستار گفت: «بیمارستان بهارلو، پل جوادیه». ماشین انگار ترمز نداشت.
محافظ بیسیم را برداشت. کُدشان «حافظِ هفت» بود. «مرکز 50- 50»؛ این رمزِ آماده‌باش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده. کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه.
محافظ یک‌دفعه توی بیسیم گفت: «با مجلس تماس بگیر.» اسم دکتر فیاض‌بخش و چند نفر دیگر از پزشک‌های مجلس را هم گفت؛ «منافی، زرگر، ... بگو بیایند بیمارستان بهارلو.».
ماشین را از در عقب بیمارستان بردند توی محوطه‌. برانکارد آورند و آقا را رساندند پشت در اتاق عمل. دکتر محجوبی از همدان آمده بود بیمارستان بهارلو. تازه جراحیش‌ را تمام کرده بود. داشت دستش را می‌شست که از اتاق عمل خارج شود. آقا را که با آن وضع دید، گفت خیلی سریع دوباره اتاق عمل را آماده کنند.
سمت راست بدن پر از ترکش بود و قطعات ضبط صوت. قسمتی از سینه کاملاً سوخته بود. دست راست از کار افتاده بود و ورم کرده بود. استخوان‌های کتف و سینه به راحتی دیده می‌شد. 37 واحد خون و فراورده‌های خونی به آقا زدند. این همه خون، واکنش‌های انعقادی را مختل ‌کرد. دو سه بار نبض افتاد. چند بار مجبور شدند پانسمان را باز کنند و دوباره رگ‌ها را مسدود کنند. کیسه‌ها‌ی خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزریق ‌می‌کردند، اما باز هم خون‌ریزی ادامه داشت.
یک‌دفعه یکی از دکترها دست از کار کشید. دستکشش را درآورد و گفت: «دیگر تمام شد.» بی‌راه نمی‌گفت؛ فشار تقریباً صفر بود. یکی دیگر از دکترها به او تشر زد که چرا کشیدی کنار؟
فشار کم‌کم بالا آمد و دوباره شروع کردند.
دکتر منافی، همان‌ طور که می‌آمد بیمارستان بهارلو، تلفن زده بود که دکتر سهراب شیبانی، جراح عروق و دکتر ایرج فاضل هم بیایند. آقای بهشتی هم دکتر زرگر را خبر کرده بود.
دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید، گفت: «نگران نباش، من خون‌ریزی را بند آورده‌ام.»
عمل تا آخر شب طول کشید، اما دیگر نمی‌شد درمان را آن‌جا ادامه داد. کنترل امنیتی بیمارستان بهارلو مشکل بود. تنها بیمارستانی هم که می‌شد بعد از عمل مراقبت‌های لازم را به عمل آورد، بیمارستان قلب بود. آن موقع رئیس بیمارستان قلب دکتر میلانی‌نیا بود. چند ماه بعد، نام همین بیمارستان را گذاشتند «بیمارستان قلب شهید رجایی».
هلی‌کوپتر خبر کردند. نمی‌توانستند بیمار را از میان ازدحام مردم نگران بیرون ببرند. محافظ پشت بی‌سیم گفته بود که قلب ایشان صدمه دیده؛ رادیو هم همین را اعلام کرده بود. مردم نگران بودند که نکند قلب ایشان از کار افتاده باشد، آمده بودند و می‌گفتند «قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید.».
با هزار ترفند، هلی‌کوپتر را وسط میدان بیمارستان نشاندند. تا برسند به بیمارستان قلب، خط مونیتور وضعیت نبض، دو بار ممتد شد.
دکترها می‌گفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته‌ و برگشته. یک‌بار همان انفجار بمب بود، یک‌بار خون‌ریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل بود، یک‌بار هم جمع شدن پروتئین‌ها در ریه و حالت خفگی. همه‌ این‌ها گذشت، اما بیمار تب و لرز شدیدی داشت. چند پتو می‌‌انداختند روی‌ آقا. گاهی حتی دکترها بغلشان می‌کردند تا لرز را کمتر کنند. معلوم نبود منشأ این تب‌ها کجاست؟ ضایعه‌ کوچکی هم در ریه دیده بودند.
آقا لوله تنفس داشتند و نمی‌توانستند حرف بزنند. خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمی‌کند. اولین چیزی که با دست چپ نوشتند، دوتا سؤال بود؛ «همراهان من چطورند؟» «مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه؟»
دکتر باقی روی سطحی از پوست بدن کار می‌کرد که برای ترمیم و پیوند به قسمت‌های آسیب‌دیده برداشته بودند. زخم‌ها زیاد بودند. درد زخم‌ها خیلی زیاد بود، اما دکترها می‌گفتند تحمل‌ آقا زیادتر است. می‌گفتند «اصلاً مسکّن‌ها به حساب نمی‌آیند.»
بحث دکترها این بود که بالاخره تکلیف این دست چه می‌شود؟ شکستگیش رو به بهبود بود، ولی هیچ‌ علامت حرکتی نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث می‌کردند که دست قطع شود یا بماند.
***
امام مرتب پیغام می‌دادند و از اطرافیان می‌پرسیدند که: «آقاسیدعلی چطورند؟» پیامشان ساعت دو بعد از ظهر پخش ‌شد. دکتر میلانی‌نیا رادیو را گذاشت بیخ گوش آقا. آن‌ موقع ایشان به هوش بودند؛ روح تازه‌ای انگار در وجودشان دمید، جان گرفتند.
حالشان بهتر بود، اما هنوز قضیه‌ هفتاد و دو تن را نمی‌دانستند. از تلویزیون آمدند که گزارش تهیه کنند. یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش آمد. پرسیدند حالتان چطور است؟ گفتند: «من بحمدالله حالم خیلی خوب است» و شعر رضوانی شیرازی را خطاب به امام خواندند:
«بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خُمِّ می سلامت، شکند اگر سبویی»
آقای هاشمی می‌گفت «اگر یک روز از حال آقا باخبر نباشم، احساس می‌کنم چیزی کم دارم.» برای همین مرتب از ایشان احوال‌پرسی می‌کرد. حاج احمدآقا هم همین‌طور؛ مرتب احوال می‌پرسیدند و روزانه به حضرت امام خبر می‌دادند.
کم‌کم به اطرافیان فشار می‌آوردند که: «آقاجان من باید از وضع کشور اطلاع پیدا کنم. شما هم رادیو را از من گرفته‌اید، هم تلویزیون را.» دکترها بهانه می‌آوردند که امواج رادیویی، دستگاه‌های درمانی ما را به‌هم می‌ریزد و عملکردشان را مختل می‌کند!
خیلی از چهره‌های انقلاب برای عیادت می‌آمدند، اما آقا مرتب از شهید بهشتی می‌پرسیدند: «چرا همه می‌آیند، اما ایشان نمی‌آید؟» شک کرده بودند که یک خبرهایی هست. دور و بری‌ها هم مانده بودند که چطور به ایشان بگویند. دکتر منافی گفت بهترین راه این است که بگوییم حاج احمدآقا و آقایان رجایی و باهنر و هاشمی رفسنجانی بیایند و کم‌کم ایشان را مطلع کنند. جمع شدند، اما باز هم نتوانستند بگویند. گفتند فقط یکی‌ دو نفر شهید شده‌اند.
آقا از جمع آن شهیدها به دو نفر خیلی علاقه داشت؛ دکتر بهشتی و محمد منتظری. اولین کسی هم که به بیمارستان بهارلو آمده بود، محمد منتظری بود. آقا اول پرسیدند آقای بهشتی چطورند؟ گفتند یک‌ مقدار پاهایش مجروح شده است. آقایان که رفتند، ایشان رو کردند به دکتر میلانی‌نیا و پرسیدند شما از حال ایشان خبر داری؟ دکتر گفت: «بله، از وضعشان باخبرم.» پرسیدند: «مراقبت جدی از حال ایشان می‌شود؟ آن‌جا هم سر می‌زنید؟» بعد هم دکتر را سؤال‌پیچ کردند. دکتر میلانی‌نیا با بغض از اتاق زد بیرون. دوباره که آمد، آقا را دید که‌ بچه‌های همراه را جمع کرده‌اند و ازشان بازجویی می‌کنند. دکتر دست و رویش را شسته بود. نشست و یکی یکی اسم همه‌ شهدای حزب را به آقا گفت.
***
شیرینی عیدی گروهک فرقان، به کام مردم نشست. هر وقت که در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بود که از حزب می‌آمد بیرون.
ویژه نامه همشهری در خصوص واقعه 6 تیر

عامل ترور رهبر انقلاب در منزل کدام شخصیت سیاسی پناه گرفت؟

به گزارش جهان معاون وقت دادستان انقلاب در خاطرات خود تصریح کرده است که «جواد قدیری یکی از طراحان انفجار مسجد ابوذر بود.»

جواد قدریری البته شوهر خواهر عطریانفر عامل ترور آیت الله خامنه ای در مسجد ابوذر بود که پس از این عملیات در منزل عطریانفر مخفی شد و سپس گریخت و چندی بعد نیز خواهر خود را فراری داد. زهره خواهر محمد عطریانفر از مسئولان شاخه نظامی منافقین است و گفته می شود اکنون به صورت غیر رسمی همسر چهارم مسعود رجوی است.

عزت شاهی مبارز قدیمی و مسئول بازپرسی کمیته انقلاب اسلامی در کتاب خاطراتش به نکته مهمی در روابط عطریانفر و جواد قدیری  اشاره کرده و می گوید:

"من در جایی شنیدم که قبل از ترور آقای خامنه‌ای، جواد قدیری گفته بود که کار نظام در همین پنج ـ شش روز تمام است، و اینها (مسئولین نظام) هم بار و بنه‌اشان را بسته‌اند. من همان موقع به آقای خسرو تهرانی که در اطلاعات نخست وزیری بود پیغام دادم که جواد قدیری شوهر خواهر آقای عطریانفر (که در وزارت کشور است) چنین حرفی زده است. ما جای او را هم پیدا کرده‌ایم، بیایید پی‌گیری کنید که آنها این کار را نکردند. بعد خودمان حکم گرفتیم و رفتیم تا منزل او را بازرسی کنیم که دیدیم تخلیه شده است، گویا مدتی در منزل محمد عطریانفر در اختفا به سر می‌برد و بعد هم شنیدیم که از کشور گریخت و پس از چندی هم عطریانفر خواهرش زهره را به صورت غیرقانونی و قاچاق نزد وی فرستاد."

ذکر این خاطره تاریخی به معنای صحت و یا تائید آن از سوی جهان نیست. ادعایی است که در کتاب  خاطرات عزت شاهی مطرح و بارها نقل شده است. جهان بدون هرگونه پیش داوری، این فرصت را مهیا می کند تا به این بهانه تاریخی آقای عطریانفر دفاع یا توضیحات خود را مطرح کنند.جهان برای انتشار توضیح آقای عطریانفر اعلام آمادگی می کند.

ناکامی‌مطهری در کنارزدن حداد + فحاشی به‌رسایی

علی مطهری که رفتارهای پرخاشگرانه وی در طی روزهای اخیر به‌طور قابل توجهی رو به افزایش است، در جلسه روز سه‌شنبه هفته گذشته کمیسیون فرهنگی نیز پس از ناکامی در متقاعد کردن اعضا در کنار زدن غلامعلی حدادعادل از ریاست کمیسیون ادبیات غیرمحترمانه و همراه با فحاشی را به‌کار برده است.

در جلسه روز سه‌شنبه کمیسیون فرهنگی که به انتخاب رئیس و اعضای هیئت رئیسه کمیسیون برای دوره یک‌ساله سوم مجلس هشتم اختصاص داشت، مطهری برای کاندیدا نشدن دکتر حدادعادل تلاش زیادی کرد.

وی در این جلسه گفت که اگر حدادعادل کاندیدا شود، کس دیگری کاندیدا نمی‌شود و عملاً انتخاباتی برگزار نمی‌شود.

مطهری در این جلسه اصرار داشت که حدادعادل کاندیدای ریاست نشود و یکی دیگر از اعضا کاندیدا شود و تد:ید می‌کرد که اگر کسی کاندیدا نشد، خودم کاندیدا می‌شوم. وی در پاسخ به برخی اعضای کمیسیون که به او گفتند شما فارغ از کاندیداتوری آقای حدادعادل، کاندیدا شوید، گفت که رقابت با حضور حداد معنا ندارد.

مطهری در خصوص دلیل مخالفت خود با ریاست حدادعادل بر کمیسیون فرهنگی گفت که وی صلح کل است و اهل تعامل با همه از جمله دولت است. او ادامه داد که کمیسیون فرهنگی فشل شده و علت آن هم ریاست حدادعادل است.

حدادعادل در واکنش به این اظهارات مطهری گفت: آقای مطهری من عیب و ایراد زیادی دارم ولی این مواردی را که گفتید، جزء ایرادهای خود نمی‌دانم.

وی با یادآوری مواضع خود در قبال جریان فتنه و بیان اینکه از روشنگری در مقابل این جریان کوتاه نیامده است، افزود که علی‌رغم برخی انتقاداتی که به دولت دارد، حمایت از آن در جریان انتخابات را وظیفه خود دانسته و معتقد است کار درستی کرده است.

در ادامه این جلسه، تعداد دیگری از اعضای کمیسیون فرهنگی مجلس از برخورد مطهری با حدادعادل انتقاد کردند.

بهروز جعفری ضمن انتقاد از رفتار و گفتار مطهری، از عملکرد کمیسیون فرهنگی و رئیس آن یعنی دکتر حدادعادل دفاع کرد و مواردی از دستاوردهای کمیسیون فرهنگی را یادآوری کرد.

همچنین حجت‌الاسلام یحیی‌زاده نیز از مطهری به‌دلیل نوع برخوردش با حدادعادل انتقاد کرد.

در ادامه این جلسه، حجت‌الاسلام رسایی این موضوع را یادآوری کرد که دو سال قبل برای ریاست مجلس ما به آقای لاریجانی رأی دادیم ولی یک بار هم آقای حداد حتی با چشمش از ما نپرسید چرا این کار را کردید، ولی آقای لاریجانی که امسال در انتخابات رئیس مجلس، 44 رأی سفید آورد، تاکنون بیش از ده بار است که افراد و رسانه‌های نزدیک به او مصاحبه کرده و خبر می‌زنند که باید معلوم شود این 44 نفر چه کسانی بودند.

رسایی با تأکید بر اینکه این تفاوت شخصیت‌ها است که ارزش انسان‌ها را روشن می‌کند، گفت: به‌نظر می‌رسد کنار زدن آقای حداد از ریاست کمیسیون فرهنگی جزء تصممیات محفلی است که به آقای مطهری سپرده شده است.

بعد از سخنان رسایی، مطهری گفت: برخی از همین آقایانی که الآن از آقای حدادعادل دفاع می‌کنند، وقتی من با آن‌ها جلسه خصوصی گذاشتم و از عملکرد کمسیسیون فرهنگی انتقاد کردم، اظهارات من را تأیید کردند.

وی به یحیی‌زاده اشاره کرد که وی نیز با ناراحتی اظهارات مطهری را تکذیب کرد.

در ادامه جلسه، ‌رسایی خطاب به مطهری گفت آقای یحیی‌زاده می‌خواسته شما را امتحان کند که علی مطهری در واکنش به این جمله رسایی، با لحن بی‌ادبانه‌ای گفت: "خفه‌شو مرتیکه"

هنگامی که رسایی به این ادبیات مطهری انتقاد کرد و گفت این چه بی‌ادبی است و چه معنی دارد؟ مطهری بار دیگر همان جمله اهانت‌آمیز را تکرار کرد.

رسایی در واکنش گفت: اگر امثال ما خفه می‌شدیم که وضعیت شما اینگونه مشهود نمی‌شد که برای بار سوم هم مطهری همان جمله را تکرار کرد.

رسایی اظهار داشت: شما یک بار در مناظره با آقای کوچک‌زاده خودت را بزرگ‌زاده خواندی و گفتی کوچک‌زاده‌ها با بزرگ‌زاده‌ها در نیفتند و الآن هم با این حرف‌ها ثابت کردی آدم کوچکی هستی.

گفتنی است صبح روز سه‌شنبه نیز علی مطهری در صحن مجلس با حدادعادل مجادله لفظی و به وی توهین کرده بود.

مطهری روز چهارشنبه هم در صحن علنی مجلس به حجت‌الاسلام حسینیان و دکتر کوچک‌زاده توهین کرده بود.

افزایش پرخاشگری‌های علی مطهری به افرادی که نظرات مخالف وی دارند، طی هفته‌های اخیر نگران کننده شده و به نظر می‌رسد بیت مکرم شهید مطهری برای جلوگیری از آسیب زدن این رفتارهای ناشایست به این بیت مکرم باید برای کنترل این نماینده تدابیری بیاندیشند.

پینوکیوی سبز هم به بازار آمد !


دروغ که حناق نیست، مخصوصاً اگر طرف، حجت الامسال هرمنوتیک کدیور باشد.
محسن کدیور عضو حلقه راه اندازی شده توسط مهاجرانی که مدتی است می کوشد پوستین وارونه بر تن فتنه سبز کند و حیثیت از دست رفته این جریان در زمینه همسویی با آمریکا و رژیم صهیونیستی را احیا نماید، اخیراً با تحریف شعار آشوبگران مدعی شد: سبزها شعارشان هم غزه، هم لبنان، جانم فدای ایران بود!
کدیور در گفت وگو با تلویزیون صدای آمریکا اظهار داشت: «ما اولویت اولمون، این را هم موسوی ذکر کرده و دیگر رهبران جنبش و مردم در خیابان های ایران فریاد زدند که هم غزه هم لبنان، جانم فدای ایران. این شعار اصلی مخالفان بود، نه مسایل دیگر»!
اقدام ناشیانه کدیور در واقع تلاشی بود برای کتمان ساختارشکنی نفاق جدید و کتمان همراهی آشوبگران با آمریکا و رژیم صهیونیستی در تظاهرات روز جهانی قدس، 13 آبان و 16 آذر سال گذشته. جریان مذکور در آن تظاهرات به مخالفت با دفاع از آرمان فلسطین پرداخت و همزمان شعار جمهوری ایرانی سر داد. آنها روی کلمه اسلامی و همچنین شعارهای مرگ بر آمریکا و اسرائیل خط کشیده بودند.
به دنبال رفوکاری ناشیانه و منافقانه محسن کدیور، صدای قاطبه ضد انقلاب که پیوند دیرین با کانون های صهیونیستی دارند، درآمد. سایت های ضدانقلابی در این زمینه تصاویر و ویدئوهای مربوط به راهپیمایی روز قدس را که در آن آشوبگران علناً شعار «نه غزه، نه لبنان» و «جمهوری ایرانی» سر می دهند.
یکی از عناصر ضد انقلاب در واکنش به ادعای کدیور نوشت: شعار ما نه غزه نه لبنان و جمهوری ایرانی بود که خیلی هم بر دلمان نشست. حالا کدیور دروغ گنده ای چاشنی آن شعارها کرده که توی کت هیچ کس نمی رود. ما کجا گفتیم هم غزه هم لبنان؟
ضد انقلاب دیگر در وبلاگ خود تأکید می کند: ما قرار بود دشمن دروغ باشیم. ما کجا آن چیزی را که کدیور می گوید شعار دادیم. نکند ما شعار درود بر اصل ولایت فقیه هم گفتیم؟!
یکی دیگر از این عناصر دو آتشه خطاب به کدیور نوشت: تو به من بدهکاری. تو دروغ گفتی. من برای آن شعار کتک خوردم و یکی دیگر بازداشت شد. تو باید از من عذرخواهی کنی که وقیحانه به شعورم ]!؟[ توهین کردی.
وبلاگ دیگری از مجموعه شبکه عنکبوت در کنار اظهارات کدیور، کاریکاتور پینوکیو و دماغ بزرگ شده او را گذاشت.
گفتنی است آخرین شاهکار افتضاح زوج سیاسی کدیور-مهاجرانی در حالی رقم خورده که این دو نابغه! سیاست، هم پروژه هایی نظیر اسب تروا را برای تمام کردن کار جمهوری اسلامی در 22 بهمن سال گذشته پیش کشیده اند و هم مدعی اند جنبش سبز مورد حمایت آنها جریانی درچارچوب جمهوری اسلامی و قانون اساسی است.

اینجا چه می کنی شیخ ؟!

شیخ! تو اینجا چه می کنی؟!تیغ تو همچنان تیز و درخشان است. و چه تیغی! چه بسیار رنج و اندوه که با همین تیغ از چهره مبارک پیامبر خدا(ص) زدودی. اکنون همان تیغ را بر من کشیده ای، کنار ولید و مروان؟! پیر مرد! یادت هست قریب ۷-۲۶ سال پیش، آن روز را که از شوق مرا در آغوش کشیدی و فرستاده خدا(ص) که این صحنه را می دید، از تو پرسید «آیا علی را دوست داری؟» و تو در پاسخ گفتی چگونه دوست ندارم کسی را که برادر و پسر دایی من است». یادت هست رسول خدا(ص) چه گفت؟ «اما تو با او خواهی جنگید در حالی که ستمکاری».
امیرمؤمنان این کلمات تکان دهنده را در بحبوحه جنگ جمل و هنگامی گفت که سوار بر اسب، بی سلاح و زره، تا کنار زبیر رفت حال آن که زبیر غرق در اسلحه و زره و کلاهخود بود. زبیر گفت چگونه بازگردم در حالی که دو لشکر مقابل هم قرار گرفته اند و این به خدا سوگند عاری است که قابل شستن نیست.امام در همین میدان بود که طلحه و زبیر را خطاب قرار داد و فرمود «فارجعا ایّها الشیخان عن رأیکما... پیرمردها! برگردید از تصمیم خود که اگر اکنون برگردید بزرگترین مسئله شما فقط عار و ننگ است، پیش از آن که عار و نار دوزخ یکجا جمع شود»... زبیر جا خورد از یادآوری ماجرای
۷-۲۶سال پیش و هشدار پیامبر(ص). گفت «انالله و اناالیه راجعون. چیزی را به خاطر من آوردی که روزگار از خاطرم برده بود». گفت و پشیمان بازگشت. اما پسرش عبدالله که این صحنه را دید، گفت «من خیال می کنم تو از شمشیر آنها ترسیده ای»! همین کافی بود تا زبیر سرگردان شود و بگوید «وای بر تو! مرا به جنگ با علی تحریک می کنی؟ من سوگند خورده ام که با او جنگ نکنم». «کفاره قسم بده و بایست تا نگویند ترسیده ای»! زبیر با شنیدن این سخن از پسر، غلام خود را به کفاره آزاد کرد و به سپاه امام تاخت، سپاهی که به فرمان امام، راه بر او گشوده بود تا بتازد و از آن سو خارج شود و کناره گیرد.
زبیر پشیمان شده بود، اما آیا ندامت او توانست فتنه ای را که از سرچشمه شام تحریک شده و توسط یاران پیمان شکن امام به راه افتاده بود، به سر آورد؟آیا آن ساعت که طلحه از سپاه جمل کناره گرفت و به تیر هم پیمان غدّار خود مروان بن حکم، بر زمین افتاد و گفت «کسی را از قریش ندیدم که خونش از من تباه تر باشد»، آب رفته به جوی بازگشت؟ خداوند وجود نازنین استاد فرزانه حضرت آیت الله جوادی آملی را حفظ کند، همین چند روز پیش حدیث شریف امیرمؤمنان(ع) را از زبان ایشان خواندیم که «ربّ عالم قد قتله جهله و علمه معه لاینفعه. چه بسا عالمی که جهلش او را از پای درآورد و علم او با او بود و به کارش نیامد» این همان مضمون دعایی است که می فرماید اللهم انی اعوذبک ... من علم لاینفع.
زبیر که شمشیرش بارها غبار غم از سیمای پیامبر زدوده بود، چرا سر ناسازگاری با علی گذاشت؟ شیخ! سیف الاسلام! طلحه الخیر! شما چرا؟ فراموش کردید آن روز که جزیه نصرانی های نجران به عنوان غنیمت! توسط سربازان مسلمان دست به دست شد و علی همه آنها را پس گرفت؟ به خاطر ندارید پیامبر در برابر گله سپاهیان فرمود «از علی شکایت نکنید که او در اجرای فرمان خدا خشن و سخت گیر است و در امر دین مداهنه و سازش نمی کند»؟ فراموش کردید آن روز را که دونفری نزد خلیفه سوم رفتید و از او خواستید ولیدبن عقبه را به خاطر شرب خمر عزل کند و حد تازیانه را بر او جاری سازد؟ چه کسی جرئت داشت حاکم کوفه را حد بزند جز علی که فرمود «بنی اسرائیل هلاک نشدند جز به خاطر تعطیلی حدود و احکام الهی» و حد اسلام را بر ولید جاری ساخت. یادتان هست علی(ع) همان جا فرمود «قریش پس از این مرا جلاد خویش خواهد خواند»!؟ اکنون چه شده که شما صحابه سابقه دار با همان ولید شرابخوار و مروان غدار و غارتگر بیت المال هم جبهه شده اید؟
علی شدن و علوی شدن هزینه دارد. شکیبایی کردی و خون دل خوردی و پای خدا نوشتی تا یقین و اطمینان الهی بر تو فرود آمد. «صبرت واحتسبت حتی اتاک الیقین». چه رازی در امامت و ولایت تو بود که خداوند به پیامبر فرمود «... اگر ابلاغ نکنی، رسالت الهی را به غایت نرسانده ای و خداوند تو را از مردم در امان نگه می دارد». پیامبر از مردم، از صحابه خود امنیت نداشت در ابلاغ ولایت علی؟! مگر علی بن ابیطالب پس از پیامبر قرار بود جز به رسم پیامبر عمل کند؟ «انا و علی ابوا هذه الامه . من و علی پدران این امتیم». علی جان! مگر جز این است که بار بر زمین مانده آنها را بر دوش کشیدی؟! «قمت بالامرحین فشلوا... فرمان خدا را برپا داشتی آن هنگام که دیگران درماندند. پدر مهربانی برای مومنان شدی آن هنگام که عائله تو شدند پس بار سنگینی را که از طاقتشان بیرون بود، بر دوش کشیدی، پاس داشتی آنچه را تباه کردند و رعایت کردی آنچه را سستی کردند».
روز خیبر، خط تو آشکار شد آن هنگام که آیه نازل شد «ای کسانی که ایمان آورده اید هر کس از دین خود ارتداد ورزد و برگردد پس به زودی خداوند گروهی را می آورد که آنان را دوست دارد و آنها هم او را دوست دارند، نسبت به مومنین فروتن و در برابر کفار سرسخت و نفوذ ناپذیرند، در راه خدا مجاهدت می کنند و از ملامت سرزنش کنندگان نمی هراسند...» (آیه ۵۴ سوره مائده). یعسوب مؤمنین! افلاکی خاک نشین! ابوتراب! کم گناهی نیست در نظر دنیاطلبان و سرکشان، فروتنی در برابر مؤمنان و سرسختی و نفوذناپذیری در برابر هر آن کس که می خواهد حق را بپوشاند. کم گناهی نیست ترور شخصیت شدن و آماج ناسزا و تهمت قرار گرفتن و با این همه به خاطر ملامت ها و سرزنش ها از جا نجبیدن و از حق دست نکشیدن.
مولای ما! پدر مهربان امت! هر کس هم دلش با تو باشد و پیروی تو کند، آماج تهمت ها و ناسزا خواهد بود. مگر می شود در ثواب و پیروزی جنگ جمل- بی هیچ شمشیر زدنی- شریک شد، اما در غم و رنج های جانگداز آن جنگ شریک نشد؟ آن صحابه عرضه کرده بود دوست داشتم برادرم فلانی هم با ما در این جنگ جمل بود و در پاداش آن شریک می شد و تو فرموده بودی «اهوی اخیک معنا. آیا دل برادرت با ما بود؟ اگر دل او با ما بود پس با ما بود و با ما بودند آنها که در صلب پدران و رحم مادران جای دارند و گذشت روزگار آنها را به عرصه می آورد تا ایمان با آنها برپا داشته می شود». معرکه جمل هرگز تمام نخواهد شد، تا دنیا دنیاست. آن فتنه منکوب شد اما فتنه گران تا ابد هستند. فتنه سال 88 چال شد اما فتنه گران زخم خورده و سازمان دهندگان اصلی آن در اردوگاه طواغیت جهان باقی اند. ببینید در همین ماه های اخیر چگونه بغض آلود درباره امام و رهبری سخن می گویند. ببینید قلاده کدام شبه روشنفکران فراری را گشوده اند تا عقده گشایی کنند. ما پشت صورتک نام هایی چون کدیور و سروش و مهاجرانی و گنجی و مجید محمدی و ده ها پیاده نظام دیگر، قیافه بغض آلود طواغیتی چون پرز و نتانیاهو و هیلاری کلینتون و جان مک کین را می بینیم، و رابرت گیتس رئیس سابق سازمان سیا را که می گوید «ایران توسط رهبری به سمت دیکتاتوری پیش می رود و چهره های مذهبی طی ۱۸ماه گذشته کنار گذاشته می شوند. ما در این مدت شاهد تغییر ماهیت رژیم جمهوری اسلامی هستیم». گویی که تابه حال جمهوری اسلامی را دموکراسی تلقی می کردند و حالا تغییر موضع داده اند!
هجمه و ملامت طواغیت روزگار و تروریست های انتحاری آنها در حلقه های شبه روشنفکری، نه تنها عار امت و مقتدای ما نیست که افتخار و سربلندی ماست. طواغیت روزگار که برای شیمون پرز جلاد جایزه صلح و دموکراسی می دهند و برای سلاطین مرتجع هم پیمان پرز و اوباما در منطقه فرش قرمز پهن می کنند، اگر از ما تمجید می کردند، باید سر افکنده و شرمنده می شدیم. این سنت الهی است. «اگر با این شمشیرم بر بینی مؤمن زنم که مرا دشمن دارد، دشمن ندارد و اگر تمام دارایی آسمان و زمین را بر آغوش منافق ریزم که مرا دوست بدارد، دوست نخواهد داشت چرا که در فضای الهی نوشته و بر زبان پیامبر(ص) جاری شد که یا علی! لایبغضک مؤمن و لایحبّک منافق. هیچ مؤمنی با تو دشمنی نورزد و هیچ منافقی تو را دوست ندارد». امت ما با این عقده گشایی ها، تازه گنج ولایت و امامت را عزیزتر می شمارد. این بغض آشکار یعنی مرگ فتنه! «ای کسانی که ایمان آورده اید غیر خود را به دوستی و محرم اسرار نگیرید، آنها دوست دارند آنچه باعث رنج شما شود. دشمنی از دهان های آنها آشکار است و آنچه در سینه هاشان ] از دشمنی و کینه[ پنهان است، بزرگ تر است... چون با شما ملاقات کنند می گویند ایمان آوردیم و هنگامی که خلوت کنند از غیظ و خشم شما، انگشتان خویش را می گزند. بگو بمیرید از این غیظ تان، خداوند به باطن سینه ها آگاه است (آیات ۱۱۸ و ۱۱۹ سوره آل عمران)
از تیر ترور و تهمت و ملامت دشمنان باکی نیست. به تعبیر حضرت امام خمینی «ما از هیچ چیز باک نداریم، نه باک داریم که شرق ما را یک وقت اشخاص مثلاً غیرآزادی طلب یا دیکتاتور حساب کند، نه باک از این داریم که غیر یک همچو چیزی بکند. البته منافعشان که در خطر است، باید همه تهمت ها را به ما بزنند و ما همه تهمت ها را قبول می کنیم... البته بخواهید که همه مردم برای شما خوب بگویند، باید بروید توی خانه هاتان بنشینید و هیچ کس شما را نبیند. برای حضرت امیر هم هزار چیز گفتند، برای پیغمبر اکرم هم گفتند، حالا هم دارند می گویند. غربی برای پیغمبر ما بدتر از این می گوید که برای شما و ما می گوید. برای اینکه الان در معرض خطر است کارشان...» (صحیفه نور، جلد ۵، صفحه ۲۹۹). تکلیف ملت با دشمنان روشن است. می مانند دوستان و صحابه انقلاب و اینکه قیام یا قعود و سکوت و کلامشان در کدام جغرافیا بزرگ تر تعریف و تعبیر می شود؟ اتاق فکرهای خارجی فتنه و خانه های تیمی داخلی آن تمام تمرکز خود را روی این محور قرار داده اند. مبادا زبیرها، هم پیاله ولیدها و شکار مروان ها شوند. پیرو با فراست علی(ع) باید مروان شکار باشد نه شکار مروان. عمار باشد و میانه میدان با صلابت و شجاعت، علمداری کند نه چون ابوموسی ادعای تزهد و بازنشستگی از سیاست کند حال آن که وسط معرکه کشان کشان می آورندش برای مغلوبه کردن جنگ پیروز علی(ع). عجبا! به تعبیر رهبر فرزانه انقلاب بعضی ها به خیال اینکه وسط فتنه «کابن اللبون» باشند و دوشیده نشوند و سواری ندهند، دوشیده می شوند و سواری می دهند، بی آنکه تجربه و دانایی شان به کار آید.
تلخ ترین صحنه ها برای علی آنجا بود که معاویه و عمروعاص، شیوخ از صحابه را به بازی گرفتند و امام این بار بی زره و شمشیر سراغ سران جبهه مقابل رفت. شیخ! تو اینجا چه می کنی؟ برگرد و به یادآر...


محمد ایمانی